dimanche 18 août 2013

جمال صفری: زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق، قسمت هشتاد و دوم

26 خرداد، بمناسبت صد و سیُ و یکمین
سالگرد تولّد دکترمحمّدمصدّق
 گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»

وقایع  پس از  تصویب  لایحۀ خلع سلطنت

 به روایت سیف پور فاطمی : پس ازتصویب لایحه ، تدیّن به اتّفاق هیئت رئیسۀ مجلس به منزل سردار سپه رفته و متن لایحه  را تسلیم او کردند و درضمن تدیّن نطق مختصری مبنی بر تبریک ایراد و در ضمن اظهارداشت:
« مجلس ازشخص سردارسپه و رئیس حکومت موقّتی تقاضا دارد که حقوق اعضای دربار را مانند  پیش پرداخته و مقصّرین سیاسی هم که در جریان مخالفت با سلطنت او توقیف شده اند و فعلاً در زندان  هستند  آزاد بشوند.  سردارسپه درجواب هیئت رئیسۀ مجلس اظهار داشت:
« ازاین اقدام مهمّ وتاریخی که مجلس شورای ملّی در راه سعادت ایران و انقراض سلسله قاجاریه  برداشته و به حیات سیاسی این مملکت یک روح جدیدی بخشیده است، فوق العاده مسرورهستم و ازاین  حسن توجّهی که دراعطای ریاست حکومت وسرپرستی ایران به بنده نموده اید، بی اندازه ممنون هستم و امیدوارم مجلس پنجم که قدمهای بزرگی برای آبادی و ترقّی ایران برداشته  است درآتیه  نیزموفّقیت های بزرگی احرازنمایند. دورۀ پنجم درتاریخ مشروطیت ایران ، علاوه براین اقدام بزرگ، خدمات مهمّی به مملکت نموده و اسم مهمّی درتاریخ ایران ازخود بیادگار گذاشته است و من همیشه  این حسن  نیّت نمایندگان دورۀ پنجم  و روابط  حسنه ای که با آقایان دارم فراموش نخواهم کرد.
در قسمت حقوق اعضا وعفو زندانیان ، من مرد بد قلبی نیستم والبتّه تقاضای آقایان نمایندگان  پذیرفته  می شود و راجع به زندانیان تقصیرات بعضی ازآنها کوچک نیست حتّی شش نفرآنها به واسطۀ  تشبّثاث خارجی در محکمۀ نظامی محکوم به اعدام شده اند و اهالی ایران باید بدانند که این اخلاق پست و تشبت به اجنبی فوق العاده ننگین است. با وصف آن محض انجام توصیۀ نمایندگان ، آنها  را مستخلص وعفوعمومی  داده  خواهد شد.
   بلافاصله سردار سپه به درگاهی رئیس نظمیه دستور داد که زندانیان سیاسی را آزاد سازد وسپس  در مجلس جشنی که از روز پیش تنظیم شده بود،  شرکت کرد.
 صبح روز بعد ( دهم آبان )  تلگرامی از طرف تدیّن مبنی بر تصویب لایحه الغای سلطنت و ریاست  حکومت موقّتی سردار سپه بولایات مخابره شد. سردارسپه هم با متّحدالمآل زیر مردم  را از رژیم  تازه و قدرت حکومت خود آگاه ساخت: « از چندی  به  اینطرف از تمام اطراف و اکناف مملکت دراظهار تنفّرو انزجارازسلطنت قاجاریه والغای آن نهضت عمومی ایجاد و دنبال آن بجائی رسید که اگرمورد  توجّه فوری  نمی شد قطعاً به انقلاب عظیم وعواقب وخیم منجر می گشت.  دولت به پاس احترام آزاد افکارعمومی واحساسات ملّی در تمام این مدّت رویّۀ بی طرفی اتّخاذ کرده تا عامّۀ مردم و مجلس شورایملّی هر رویّه  ای را که صلاح می دانند اختیار نمایند.
نمایندگان مجلس شورای ملّی  متوجّه  لزوم  خاتمه دادن به این اوضاع و به بحران مملکتی شده و پس از چندی مذاکره و مطالعه  در جلسۀ نهم آبان ماه  انقراض سلطنت قاجاریه  را اعلان  نموده  و ریاست حکومت موقّتی را به اینجانب واگذار کرده  تا اینکه  مجلس مؤسّسان به فوریّت تکلیف  قطعی حکومت آتیه مملکت را معیّن نماید. این است که در تعقیب رأی مجلس شورایملّی ، انقراض سلطنت را از سلسله قاجاریه و بدست  گرفتن حکومت  موقتّی  را به وسیلۀ این اعلامیه  رسماً اعلان می کنم.  امیدوارم که تمام علاقمندان به سعادت مملکت درحفظ مصالح عمومی  با من کمک  نمایند . 
 رئیس  حکومت موقّتی مملکت و رئیس عالی  کلّ قوا – رضا 

روز بعد از تصمیم مجلس ، سرپرسی لرن  وزیرمختارانگلس ( معروف به تاج بخش) در وزرات خانه حضور یافته و رسماً شناسائی حکومت موقّتی و تغییر رژیم ازطرف دولت انگلیس را اعلان کرد. روز بعد شامیاتسکی وزیرمختار روس بوسیلۀ نامه ای انتخاب سردار سپه  را تبریک گفته و دو روز  بعد هم شخصاً از رئیس  حکومت موقّتی  دیدن کرد.
 اعلامیۀ پرطمطراق  زیرهم  به قلم  دبیر اعظم  بنام سردار سپه منتشر  شد:
مأمورین دولتی اعم  از کشوری  و لشکری  درهر مرحله اداری  که هستند  باید بدانند و بفهمند  که از ایجاد ادارات جز تنظیم و رفاهیت مردم  فلسفه  دیگری منظورخاطر نبوده و همیشه  دو اصل  مهم  را سرسلسلۀ  سایرمکنونات وعقاید خود  قرار داده ایم:
 1-  اجرای عملی احکام شرع مبین اسلام
2 -  تهیّۀ رفاه  حال عموم افراد کشور.
   این دو اصل، مدّتها و سالهای درازاست که در ایران فراموش شده؛ با اینکه اجرای آن جزو ضروریات وفرایض اوّلیۀ زمامداران است معهذا به فراموشی و متروک ساختن آن تعمّد  شده است.
 عمّال دولت چه مأمورین درخارج و چه کارکنان داخل باید بدانند و بفهمند که قبول ایرانیت مترادف با تحمّل جوروستم نبوده وکلیۀ اشخاص که درلوای شیرو خورشید مجتمع هستند باید ازهرتعرّض مصون وحقوق آنها ازهرحوادثی محروس بماند.
 اکنون برای اینکه رفع ستم از قاطبۀ ایرانیان بشود به تمام ساکنین این مملکت قویاًّ اعلام  می کنم از این تاریخ  هرکس ازمأمورین  اعم  از لشکری و کشوری طرف اجحاف و تعدّی واقع گردد اسم و رسم  آن مأمورین  را با  ذکر موارد و مراتب و میزان  تعدّی  واگر ممکن است  با ارائۀ  آثار وعلائم  آن نوشته مراسله خود را  توسّط  پست به اسم  خود من  و مستقیماً ارسال دارند  تا ملاحظه  و رسیدگی و احقاق حق به عمل آید و هرگاه متظلّمین  در نقاط  دوردستی مسکون  باشند  که  قادر به طیّ مسافت  نباشند ، وزارت داخله موظّف است که در نقاط  مزبور در دو  فرسخ  فاصله  صندوقی برای قبول  شکایات  وارده  نصب واهالی را مسبوق به مقصود خود نموده و آزادی تمام به آنها  بدهد که  شکایات  خود را   به  اسم من نوشته  تسلیم  صندوق مزبور  نمایند.
 ایرانیان  مقیم  خارجه  نیزعموماً درهمین ردیف محسوب و چنانچۀ شکایات  قابل استدلالی از مأمورین  دولت ایران  در هر  رتبه و مقامی   که باشند  داشته باشند استدلالات  خود را بشرط منطقی  تلگرافاً یا کتباً تقدیم  نمایند تا آنها نیز از اقسام تعدّی مصون و مستظهرانه  مشغول  کار و کسب  خود باشند.
 ضمناً این نکته را خاطرنشان می کنم  که همانطورکه حفظ  رفاهیت عموم سکنه ایران در مقابل  تطاول مأمورین دولت جزو تکالیف وجدانی و مملکتی است، همان قسم حفظ  حیثیت نمایندگان  دولت  نیز از هرگونه  اتّهام  و نسبت  بیمورد از اوّلین وظایف قطعی من شمرده خواهد شد.  نظر به اینکه  شخصاً به شکایات رسیدگی خواهم  کرد عموم متظلّمین باید دقّت درشکایات کرده  مطالب خود را مطابق با حقیقت و بیان  واقع  نوشته و احتراز نمایند  از اینکه تظلّمات را آلوده  با اغراض شخصی  نموده  یا در مقام سوء استفاده نمایند . زیرا بالاخره همانطورکه مأمورین متعدّی تسلیم کیفر و مجازات  می شوند  از مغرضین  نیز صرفنظر  نخواهم کرد. 
 رئیس  حکومت موقّتی – رضا 

 این اعلامیه و چند بخشنامۀ  دیگر به قلم دبیر اعظم و ذکاء الملک  فروغی و تیمور تاش نگارش  یافته  نفوذ این افراد  را در دستگاه  و رژیم  موقّتی  نشان می دهد. کلیۀ این نوشتار ها فاضلانه و حاکی از امیدهای زیاد برای مردم ستمدیدۀ  ایران بود.  این افراد که در آنموقع به قول دبیراعظم آرزوی تشکیل  حکومت مدینۀ فاضله را در ایران داشتند، کاملاً مفتون  و مجذوب  پشت کار و صبر  و متانت و ثبات و قدرت  رضا خان  بودند  و فکر می کردند  که این سرباز بیسواد آنها  را در کارهای کشوری آزاد  خواهد گذارد و چند سالی هم فکر و عمل آنان در حیات سیاسی کشور و روح  تازه ای دمید. ولی  همینکه  چاپلوسان و قزّاقان دور او را  گرفتند:

" نگار من  که به مکنت  نرفت  و خط ننوشت 
 به غمزه  مسئله آموز  صد مدرّس  شد
 بزودی سردار سپه «مصلح، پرکار ودوست و یارافراد مصلح  و رفیق  مردم ستمدیده» ،  اعلیحضرت  اقدس همایون  شاهنشاهی مالک شش هزار ده ، چندین  کارخانه و بیش از هشتاد  میلیون وجه  نقد(مساوی بودجه یکسال کشور) در بانک گردید وهزاران نفر بدبخت و بیگناه یا در زندانها دچار  شکنجه  شده یا در نقاط  بد آب و هوا در تبعید  بسر می بردند. در عوض رسدیگی  به عرایض مردم ، جلوهر صندوق پست مأمور آگاهی  نامه ها را بازرسی  کرده و اگر خطاب به شاه  بود  نویسندۀ  آن بدون  تأمّل  توقیف و ماهها یا سالها  در زندان  میماند.   ... ( صص 375)
  دبیر اعظم  با کمال  انصاف و شرافمندی اظهار  می  داشت که «  سردار سپه در  روزهای اوّل یک قزّاق جویای نام  ولی پرکار، با هوش، بیباک، ساده دل ، تودار ،در ظاهر خشن  ولی در باطن رئوف ، فرصت طلب  و وطن پرست بود . حسّ مخصوصی برای بقای خود داشت  و  همیشه معتقد بود کسی  فاتح است  که تا  آخرین  دقیقه  مقاومت  می کند.
بعلاوه رضا خان  تا روزهای آخر خوشبخت  و قضا و قدر  درهمه جا یار و یارورش بود و در ده سال  از فکر و صمیمیت و کمک به عدّۀ  افراد پر توان ولایق  و خدمتگزار نظیر  فروغی ، تیمورتاش ، داور ، حاج مخبر السلطنه ، مستوفی  الممالک ، سرتیپ حبیب الله شیبانی ، سرتیب  محمد حسین فیروز ، سرلشکر عبدالله خان طهماسبی ، تقی زاده ، حسین  علاء ، مشار الممالک  انصاری ، رضا افشار، سلیمان  میرزا ، سردار اسعد و دیگران  استفاده  کرده و اساس سلطنت  و حکومت  دیکتاتوری  خود را بدست  آنان  محکوم  کرد.
رضا خان سردارسپه درمدرسۀ قزاقی درس دسیسه و آنتریک و تفتین وعدم اعتماد به همکاران  و فرصت طلبی به خوبی یاد گرفته  وهمینکه  به قدرت رسید  از تجربۀ  گذشته کاملاً استفاده  کرده و   با کمک مشتی سفله چابلوس و بله قربان بله قربان  گو همه را از میان برد و درعوض یک ایران مترقّی وآزاد، پای قشون روس و انگلیس را به کشورباز کرده و روزی که انگلیسها او را از تخت سلطنت پائین آوردند حتّی نزدیکانش پای کوبان و شادی کنان پایان قدرت او را جشن گرفتند.» یادداشتهای  صحبت با  دبیر اعظم بهرامی ) 

دبیراعظم وملک الشعراء و مدرّس هر سه انگشت روی یک نقطه  ضعف سردار سپه  می گذاردند.
« سردار سپه نه جزو اشراف  بود که درمملکت مایه و ریشه داشته باشد نه سواد داشت و درس خوانده  بود که درسلک روشنفکران وتیپ زبدگان کشورقراربگیرد و سایر روشنفکران  و تحصیلکرده ها  و آزادیخواهان را دور خود جمع  بکند،  نه متموّل بود که جامعۀ آن روز تهران او را برای  تموّلش  قبول بکند! خانواده  و ریشه  فامیلی هم نداشت که بتواند  در پرتو افتخارات  خانوادگی  مردم   را دور خود جمع بکند.  به عبارت دیگر نه مستوفی و مشیر الدوله و مؤتمن  الملک  و نه وثوق  الدوله  و قوام اسلطنه و فیروز و نه دکتر مصدّق و داور و تیمورتاش و مخبر السلطنه و شیبانی وجهانبانی . نه  امین الضرب و توماسیان بود. بلکه تجربۀ سالهای اوّل زندگانی اودرمکتب خشن  قلدری  قزّاقخانه  تمام  وقت  در مبارزه  و مجادله  برای بقای خویش  بوده است.
 به گفتۀ دبیراعظم همه کوشش کردیم که به او بفهمانیم که برای رضا خان قزّاق شلاق زدن وشوشکه کشیدن و فحش دادن قابل عفو بود ولی برای وزیرجنگ یا رئیس الوزراء واعلیحضرت  شاهنشاهی فحش دادن و کتک زدن و دندان مدیر روزنامه را شکستن، با لکد سید کور بینوا را در داخل  وزارت عدلیه مصدوم کردن موجب  ننگ وسرافکندگی کشور است.
 متأسفانه  پدر و پسر نتوانستند  بهفمند که :
تکیه  به سرنیزه توان کرد لیک
 بر سر نیزه  نشاید نشست  ( 1 ) 


   دوازده تیر توپ شلّیک شد و واقعۀ مهمّی را اعلام کرد!

‏ محمّد تقي ملك الشعرا بهار در  «تاريخ مختصر احزاب سياسي» در بارۀ « وقایع  پس از  تصویب  لایحه خلع سلطنت قاجار »  بدینگونه روایت می کند:  اعلام کرد که در مملکت کار تازه ای روی داده است. این دوّمین شلّیک بی مورد توپ بود. توپ اوّل، توپی بود که شب سوّم حوت 1299 در میدان مشق به امر عامل حقیقی کودتا(روحانی سیاّس سید ضیاء الدین طباطبائی) به طرف تأمینات و به قولی هوایی شلیک شد و مردم را از بستر آسایش بر انگیخت و دریافتند که واقعۀ تازه و مهمّی روی داده است، و بلافاصله بانگ شلّیک تفنگ پیاپی در محلّات و اطراف کمیساریا (کلانتری) ها برخاست و هجوم یک دسته قزّاق- به فرماندهی رضاخان میرپنج و سردار سپه بعدی- را که فرماندهان آنها پول گرفته و از ایران گریخته بودند، به شهر تهران- تهران بی صاحب!- اعلام داشت.

و اینک توپ دوّم، این توپ است که وسط روز 9 آبان 1304 درست چهار سال بعد از کودتای1299، در نتیجۀ تصویب مادّۀ واحده در مجلس بی رئیس شلّیک می شود! آغاز سلطنت رضاشاه.

ولیعهد در چه حال بود؟   

شب نهم آبان جمعی از شاهزادگان رفتند نزد ولیعهد. خانۀ شاه و ولیعهد در عمارت گلستان بود. شاه و برادرش زمستان ها در این عمارت که یادگار کریم خان و آقا محمد خان و فتحعلیشاه و ناصرالدین شاه بود، منزل داشتند و تابستان ها غالبا شاه در نیاوران و برادرش در اقدسیه ییلاق می رفتند.
اینک زمستان است. زنان و بستگان شاه در اندرون منزل دارند، و برادرش که زن نداشت و مجرّد بود و از عیال خود، دختر مرحوم شعاع السطنه، با داشتن یک دختر ملوس و زیبا، دیری بود جدا شده بود، نیز در گلستان منزل داشت.

شب نهم آبان جمعی از شاهزادگان مثل یمین الدوله و عضدالسلطنه و فرّخ الدوله و غیره به ملاقات ولیعهد رفته بودند.
عضدالسلطان و نصرت السلطنه و ناصرالدین میرزا بعد از تشکیل انجمن فامیلی در دربار و ورود شاهزاده فیروز از واقعۀ چادر زدن در مدرسۀ نظام و گرد آمدن جمعیتی در عمارت رئیس الوزراء و مدرسۀ مذکور و انتشارات این دو سه روزه و تلگرافات واصله خبر دادند و حس کرده اند که کلاه عموزاده خودرای و جوانشان پس معرکه است!

- شهر چه خبر هست؟
- شلوغ است!
- چه می بینید؟
- اوضاع خوب نیست!
- دست به ترور و آدمکشی زده اند.
- عوض... یک نفر را دیشب کشته اند!
- راست است؟
- بله قربان شکی نیست!

هوا قدری سرد شده است، بخاری در اتاق پشت اتاق برلیان مشتعل است، این آخرین شبی است که وارث تخت و تاج آقا محمدخان، دیکتاتور عظیم قاجار، در پیش این بخاری مجلل و مشتعل نشسته است.

ولیعهد که تا کنون با شاهزادگان و بزرگتران خانواده غالبا مانند سیاسیون به توریه و با لحن مستهزآنه و مثل یک نفر دیپلومات بزرگ که نمی خواهد اسرارش را کشف کنند صحبت می کرد، امشب ساده حرف می زند! تازه فهمیده است که دیگران هم (اشاره به مناسبات و مذاکرات با سردار سپه) با او شوخی می کرده اند و کلاه سرش می گذاشته اند و او را اسباب دست کرده بوده اند، زیرا سه چهار روز است که دیگر کسی از طرف ارباب(رضاخان) نزد او نمی آید و نجوی نمی کند و دستور نمی دهد. او را ترک کرده اند. هر قدر انسان ساده لوح و زود باور باشد، دیگر اینجا مطلب را می فهمد و حساب دستش می آید.

بار اوّل بود که به شاهزادگان گفت: گمان دارم فردا یا پس فردا مرا دستگیر کرده، در یکی از قلعه ها حبس کنند!
آری، این بار نخستین بود که دست از لاف زدن برداشته و دیگر پشت چشم نازک نمی کرد و رفقا و دوستان خود را در ته دل مسخره نمی کرد!  قدری پول به عمو زادگان که مستخدم بودند، یا لازم داشتند تقسیم کردند و همه ساعت 9 به خانه های خود برگشتند.

صبح نهم آبان قبل از آنکه مادّۀ واحده از مجلس بگذرد، عمارت گلستان محاصره شده بود. یکی از شاهزادگان که مستخدم دربار بود چنین می گوید:
از صبح امروز پلیس اجتماعات را متفرّق می کرد و شهر حالت خاصّی به خود گرفته بود. هر کس می خواست به دربار نزد ولیعهد برود، گارد دم در می گفت «اگر رفتید حقّ بر گشتن ندارید تا حکم ثانوی برسد.»

یمین الدوله، عضدالسلطنه، فرخ الدوله، مشیرالسلطنه (شاهزادگان دیگر مثل عضدالسلطان و ناصرالدین میرزا و نصرة السلطنه، چنانکه گفته شد، قهر کرده بودند و بعد از درک این معنی که ولیعهد با ارباب سازش کرده و آن ها را دست می اندازد، بدگویی کرده و دیگر نزد او نیامده بودند) وارد عمارت شدند.
ولیعهد پای عمارت برلیان روی نیمکت تنها نشسته، دست را زیر چانه اش تکیه کرده بود و یک نفر نظامی روی پلّه ها ایستاده سیم تلفون را می برید. ده بیست نفر پیشخدمت و متفرّقه که قبل از ظهر آمده بودند، آنجا دیده می شدند. سربازان آمد و شد داشتند، آنها به ولیعهد سلام نمی دادند و حال آنکه ظهر نشده بود و مادّۀ واحده در مجلس جریان داشت!

به توسّط پیشخدمت ها به ولیعهد گفته شده بود که مجلس چه خبر است. تصوّر ریختن و گرفتن و حتّی کشتن و مخاطرات دیگر هر دقیقه می رفت. در میان خانم های اندرون هم همین گفتگو ها در کار است!
رفتند سر ناهار. ناهار تمام شد، آمدیم اتاق برلیان. ولیعهد آفتابه لگن  خواست. دست می شست که صدای توپ بلند شد و خبر خلع قاجاریه  را در شهر و در عمارت گلستان پراکنده ساخت!

از تالار رفتیم به اتاق محمّد شاهی (پهلوی اتاق برلیان). ولیعهد و ما روی صندلی نشستیم و صاحب جمع روی زمین نشست.

(اینجا مؤلّف ناچار است بگوید که این مردی که ما او را صاحب جمع نامیدیم، مردی است که امروز برف پیری بر سر و روی او نشسته است ولی هنوز زیبا و رشید و خوش نما است. این مرد نوکر محمّدعلی شاه بوده و بعد از خلع او، دست از وفاداری آقای خود برنداشت و خانوادۀخود را ترک کرد. با شاه مخلوع از ایران بیرون رفت و تا مرگ او را ترک نگفت و از آن پس به ایران بازگشت و به نوکری احمدشاه پیمان وفاداری بست و تا این ساعت هم در خدمت ولیعهد به صداقت مشغول کار بود و هنوز هم که ما این تاریخ را می نویسیم، پیشکار و مباشر کارهای ولیعهد و مراقب یگانه دختر او است)

صاحب جمع روی زمین نشسته و گریه می کرد، ولیعهد هم گریه می کرد، و باقی نیز با آنها همکاری و همدردی می کردند!
دو ساعت بعد از ظهر در اتاق باز شد و آقای سهم الدوله، پسر مرحوم علاءالدوله، رئیس خلوت، وارد شد. او هم گریه می کرد! رو کرد به صاحب جمع و گفت سرتیپ مرتضی خان آمده است و می گوید از طرف اعلیحضرت پهلوی مأمورم که محمّد حسن میرزا را فوراً حرکت بدهم و از سرحدّ خارج کنم. باید فورا لباس نظامی را از تن بیرون کند و اسباب های شخصی خود را هم جمع آوری کند و در حرکت بایستی تعجیل نماید! (گریه دوام دارد!)

ولیعهد به صاحب جمع گفت: برو ببین چه می گویند.
رفت و آمد و گفت: همینطور می گوید و می گوید عجله کنید!
ولیعهد گفت: می خواهم گیتی افروز را ببینم (گیتی افروز دختری است که ولیعهد از خانم مهین بانو دختر مرحوم شعاع السطنه داشت و امروز این خانم دختری است جوان و زیبا و با مادر محترمشان در تهران اقامت دارند)

ولیعهد گفت: کالسکۀ مرا ببرید و او را از خانۀ شعاع السطنه با مادرش خانم مهین بانو بیاورید، او را ببینم.
حاج مبارک خان رفت کالسکه ببرد و آنها را بیاورد، گفته شد: نمی شود، زیرا کالسکه متعلّق به شما نیست، با درشکۀ کرایه بروید آنها را بیاورید! با درشکۀ کرایه رفتند و بچّه را آوردند و ملاقات کرد.
از بالا به صحن عمارت نگاه می کردیم، دیدیم آقای بوذرجمهری مشغول دوندگی است و در خزانه ها را به عجله مهر و موم می کنند.
ولیعهد وزیر دربار و دکتر اعلم الملک، پزشک دربار، و دکتر صحّت را خواست. آنها آمدند و گریه می کردند!
در این بین گفتند عبدالله خان طهماسبی و سرتیپ مرتضی خان یزدان پناه و بوذرجمهری می آیند بالا. اتاق خلوت شد، حضرات بالا آمدند، وارد اتاق شدند.
طهماسبی به ولیعهد سلام کرد، ولیعهد جواب نداد. طهماسبی گفت: «عجله کنید باید بروید.» ده دقیقه گذشت، حضرات رفتند پایین، سرتیپ یزدان پناه به آجودان خود گفت: «زود باش محمّد حسن میرزا را حرکت بده». آجودان سرتیپ وارد اتاق شد، سلام داد و به ولیعهد گفت: «زود باشید حرکت کنید». (گریه دوام دارد!...) غروب است. چراغ ها روشن شده است، ولیعهد از بالا آمد پایین که برود اندرون با کسان و زنها وداع کند. شاهزادگان تا پشت پردۀ قرمز در اندرون با ولیعهد رفتند و آنجا با شاهزادگان وداع کرد. آجودان هم آنجا بود.

ولیعهد به او گفت: «تا اندرون هم می خواهید بیایید؟»
گفت: «خیر، ولی عجله کنید» (این آجودان سلطان بوده است). رفت و برگشت. درین گیرودارها ولیعهد پیغام داده بود که من پول ندارم، به چه وسیله بروم؟ از دولت طلب دارم، خوبست از بابت طلب پول من پولی بدهند تا حرکت کنم. گفتند با تلفون تکلیف خواهیم خواست و بالاخره پنج هزار تومان پول حاضر کردند و به ولیعهد دادند و گفتند که پنج هزار تومان را اعلیحضرت به محمّد حسن میرزا انعام مرحمت فرموده اند! سرتیپ مرتضی خان روی پلّه ایستاده بود و سیگار می کشید. گفت: «اشخاصی که با محمّد حسن میرزا نمی روند، بروند به خانه هایشان و اینجا نمانند. برید! برید!» ما شاهزادگان گریه کنان رفتیم به خانه های خودمان!
ولیعهد را ساعت 9 شب در اتومبیل سوار کردند و با دکتر صحّت و دکتر جلیل خان و ابوالفتح میرزای پیشخدمت، با مستحفظ مسلّح، روانه کردند.

تمام شد نقل قول یکی از شاهزادگان.
این طور بیرون رفت آخرین وارث خاندان قاجار.


833 Safari-Jamal 1روايات مختلف است

روايتي را كه از قول يكي از شاهزادگان يادداشت كرده بودم در فصل پيشين نگاشتم. در روايت ديگر چيزهايي ديگر هم شنيده شد، از آنجمله معلوم شد كه علاوه بر طهماسبی‌و يزدان پناه و بوذرجمهري كه مأمور اخراج وليعهد قاجار بوده‌اند، محمّد درگاهي رئيس شهرباني نيز حضور داشته است. 
 اينك شرحي است كه طهماسبی‌در تاريخ خود می‌نويسد: حسب الامر والاحضرت پهلوي، دو ساعت بعد از ظهر شنبه نهم آبان ماه 1304 مأمور شدم كه دربار را تحويل گرفته و خانوادۀ سلطان مخلوع را بيرون نمايم. دو ساعت و ده دقيقه از ظهر گذشته بود كه وارد عمارت سلطنتي شدم. مشكوة پيشخدمت احمد ميرزا (احمد شاه) را خواستم و به محمّد حسن ميرزا (وليعهد مخلوع) كه در غياب احمد ميرزا در ظرف سه سال قائم مقام او بود، اخطار نمودم كه فورا" تهيّۀ مسافرت خود را ديده و همين شب از تهران خارج و بطرف اروپا حركت و به برادر خود ملحق گردد.
 موقعي كه من وارد شدم، شوفرمحمّد حسن ميرزا می‌خواست از دربار خارج گردد. به مشاراليه‌امر شد كه بلا تأخير اتومبيل را تهيّه و حاضر نمايد و يك نفر مأمور را تعيين نمودم كه شوفر را تحت نظر گرفته و براي اتومبيل بنزين و روغن تهيّه نمايد.
 آغاباشي (معتمد الحرم) نيز احضار و تاكيد شد كه هر چه زودتر‌اندرون را تخليه و اسباب‌هاي شخصي خود را نيز از دربار بيرون برد و تا صبح‌این‌امر حتمی‌الاجراء است.
 بلافاصله اوامر بموقع اجرا گذارده شد. در‌این بين صاحب جمع جواب پيغام را آورد كه: والاحضرت وليعهد (بگوييد: محمد حسن ميرزا!... ) اظهار می‌فرمايند براي رفتن حاضرم، ولي وسايل حركت ندارم، پول هم ندارم تا لوازم حركت را تهيّه نمايم و در صورت‌امكان طلب ملاقات و مذاكرات دوستانه دارد (كذا) و‌اینطور می‌گويد: چهل هزار تومان از دولت طلب دارم، ممكن است از‌این بابت وجهي بدهند. بعلاوه، قرض و كارهاي شخصي دارم كه بايد كسي را مأمور تصفيۀ‌امورات خود نمايم. جواب دادم ملاقات ممكن نيست. مذاكرات دوستانه نيز با هم نداشته و نداريم.‌امر بندگان اعليحضرت پهلوي است كه بايد بموقع اجرا گذاشته شود. فورا" يك نفري را براي تصفيه‌امور محاسبات خود تعيين و حركت نماييد و كارهاي شما آنجام خواهد شد و اگر عرايض (؟) ديگري داشته باشيد به عرض والاحضرت پهلوي خواهد رسيد.
 صاحب جمع مثل‌این بود كه به حوادث معتقد نبودند و يا خود تجاهل و يا براي اثبات فدويت و يا تجويز تقليد بقا بر ميت (كذا؟) اظهار داشت:‌این مسائل را به والاحضرت وليعهد ... (اخطار شد: بگوييد محمد حسن ميرزا!...) از طرف كه ابلاغ كنم؟ و‌این‌امر حر كت از طرف كيست؟ جواب داده شد: در تفهيم و فهم (!) قبلا" خود را مستعد نموده، بدانيد از طرف بندگان والاحضرت پهلوي‌این احكام ابلاغ می‌شود! 
ساعت دو و نيم بعد از ظهر بود كه موثّق الدوله، مغرور ميرزا، وزير دربار سابق كه قبلا" بوسيلۀ تلفن احضار شده بود، حاضر شد و به‌ایشان اظهار شد هر چه زودتر رؤساي مسئول دربار را حاضر نماييد كه فورا" اشياء سلطنتي و اتاق‌ها بايد مهر و موم شود!
 روز شنبه بود، ولي دربار تعطيل بود و جز چند نفر پيشخدمت و عبدالله ميرزا، سردار حشمت، كالسكه چي باشي و ابراهيم خان صديق همايون كسي ديگر حاضر نبود و بوسيلۀ تلفن چند نفري حاضر شدند و با حضور حاج عدل السلطنه صندوقخانه‌ها و با حضور سردار حشمت كالسكه خانه و با حضور عين السلطان آبدارخانه و چون قهوه چي باشي حاضر نبود، با حضور صديق همايون درها مهر و موم گرديد. 
سرايدار خانه نيز با حضور صديق همايون مهر و موم شد. موثّق الدوله حاضر بود كه خزانه مهر و موم شد و بالجمله، تمام ابنيه و اثاثيه دولتي با حضور رؤساي مربوط به مسئوليت خود آنها ضبط و توقيف در‌امد و‌این مهر كار خود را كرد و دست توقيف به روي آنها گذاشت (مهر طهماسبی‌يا عبدالله بود كه با آن اثاثه سلطنتي و دربار را توقيف و مخزن‌ها را ضبط نمود.)
 اشخاص جزء جمع و غيرمسئول از قبيل پيشخدمت و فراش و اجزاء خلوت اجازه يافتند كه چنانچه بخواهند از دربار خارج شوند.
 در‌این موقع صاحب جمع از طرف محمّد حسن ميرزا پيغام آورد كه اجازه دهند سهم الدوله براي تهيه يك هزار تومان وجه از دربار خارج شود، اجازه داده شد كه به معيّت يك نفر صاحب منصب بيرون رفته و مقصود خود را ا‌نجام دهد. در‌این موقع كار دربار خاتمه يافت و هر چه بود تحت تصرّف درآمد و به اتّفاق سرتيپ مرتضي خان و سرتيپ محمّد خان كه همراه من بودند، به ملاقات محمّد حسن ميرزا رفتيم. و به صاحب منصب مأمور قراول‌هاي دربار دستور لازم داده شد كه پس از ملاقات ما جز مشاراليه را ندارد، ولي‌این نوكرها نيز با حضور مأمور فقط می‌توانند ملاقات كنند. راه افتاديم تا درب اتاقي كه محمّد حسن ميرزا توقّف داشت. پيشخدمت‌ها قبلاً درهايي را كه يك قرن و نيم به روي‌ایرانيان بسته و نمايندۀ عقايد و افكار و احساسات قلبی‌ساكنين‌این نقطۀ پر پيچ و خم دور از عاطفه و عدالت بود(!) پشت سر هم به روي ما باز می‌نمودند، در مشاهدۀ‌این حال نكته‌ای از خاطرم گذشت و بی‌اختيار حواسم را بجاي ديگر كشانيد و او عبارت از قدرت و قوۀ دست ملّت (!) بود كه با يك اراده درهاي بسته را باز (آيا راست می‌گويد؟!) و زندگاني يك سلسله را بهم پيچيد و مظهر قدرت خود را والاحضرت پهلوي معرّفي نمود،‌این است كه يكي از مأمورين‌این مظهر قدرت ملّي (!) دارد از‌این اتاق‌هاي تو در تو می‌گذرد و مأموريت خود را اجرا می‌نمايد!
 محمّد حسن ميرزا از‌آمدن ما مطّلع شده، به اتاق نشيمن گاه او هنوز وارد نشده بوديم كه از روي صندلي خود برخاست (كذا) و تا نزديك در اتاق به استقبال شتافت. همين شخص بود كه چند ساعت قبل،‌ایرانيان را عبيد و‌اماء خود محسوب می‌داشت و چيزي كه در مخيّلۀ او قدر و قيمتي نداشت همانا ملّت‌ایران بود!
 در‌این ساعتي كه وارد می‌شويم مشاراليه مشغول خوردن نان و شيريني و چايي بود و از شدّت اضطراب چايي را نيمه گذاشت و به استقبال ما‌آمده بود. اظهار نمودم كه توسّط صاحب جمع پيغام داده بودم كه حسب الامر والاحضرت پهلوي بايد زودتر تهيّۀ سفر را ساز و ساعت يازده‌امشب حركت نماييد. و ضمناً اخطار می‌كنم كه لباس نظامی‌را از تن خود بكنيد! جواب داد: فرستاده‌ام لباس ديگري تهيّه كرده بياورند تا عوض نمايم و چهار نفر كه همراه من خواهند بود، تذكرۀ لازم ندارند. پول هم براي تهيۀ لوازم حركت ندارم. چهل هزار تومان از دولت طلبكار هستم، پيغام دوستانۀ مرا به والاحضرت برسانيد كه از نقطه نظر دوستي وسيلۀ حركت من را فراهم نمايند! 
جواب – البتّه براي ملتزمين يا در مركز يا در بين راه تذكره تهيه می‌شود. چگونه می‌شود پول نداشته 
باشيد؟
 -  به خدا كه پول ندارم. مبلغي هم مقروض هستم.
 - بسيار خوب. به عرض والاحضرت می‌رسانم. هرطور‌امر فرمودند، ابلاغ خواهم نمود.
 - براي حمل و نقل اسباب وسيله ندارم.
 جواب – بندگان والاحضرت پهلوي همه قسم مساعد هستند، به عرض مباركشان می‌رسانم.
 - مبلغي مقروض هستم و محاسباتي دارم، نمی‌دانم به كه رجوع كنم؟ 
جواب – قبلا" به صاحب جمع گفتم، صورت محاسبات خود را به او بدهيد. اگر مطالبی‌باشد كه محتاج به عرض رساندن باشد به عرض مبارك می‌رسانيم. ميتوانم بگويم نظربه معلومات قطعي خودم، از عاطفۀ والاحضرت پهلوي مطمئن باشيد وهمه نوع مساعدت در كارهاي شما از طرف والاحضرت خواهد شد و اوامر لازمه در تصفيۀ‌امور و محاسبات شما صادر می‌گردد.
- خانواده را چكنم، همراه ببرم يا خير؟
 - مجازهستيد. می‌خواهيد ببريد، می‌خواهيد در‌ایران بمانند. كساني را كه می‌خواهيد همراه خود ببريد‌ایرادي نيست.
 - می‌توانم با اجزاي دربار توديع كنم، مانعي براي ملاقات نيست؟
 -  با اجزا و عمله دربار تا كنون نزد شما بودند. البته مراسم توديع را بعمل آورده‌اید! 
لازم بود به مذاكرات خاتمه داده شود. 
اظهار نمودم: ديگر با شما خداحافظي می‌كنم وبه هم دست داديم.
 سرتيپ مرتضي خان، فرمانده لشكر مركز، و سرتيپ محمّد‌خان نيز دست دادند و از درب سالن خارج شديم. 
به موجب دستوري كه قبلاً داده شده بود، صاحب منصب گارد مأمور بود از ورود اشخاص و ملاقات‌ها جلوگيري نمايد و بجز از چهار نفر همسفر، كسي حقّ ملاقات را نداشت، آنها نيز با حضور صاحب منصب می‌بايست ملاقات كنند.
 ◀  وحدت و انفراد 

امر نظامی‌بموقع اجرا گذاشته شد و ديگر كسي حقّ ملاقات نداشت! 
محمّد حسن ميرزا از اجراي‌این‌امر مستحضر گرديد. از درب سالن خارج شد و از پشت سر اظهار نمود: مگر از ملاقات اشخاص ممنوع هستم؟ 
- چون قبلاً با سايرين توديع نموده‌اید، ديگر با كسي ملاقات نخواهيد كرد، مگر با چهار نفر همراهان خود، آنهم با حضور مأمور. 
قانع شد و ساكت گرديد و سر به زير‌انداخت. 
این‌جانب و رفقا از اتاق‌هاي سلطنتي خارج و براي تسريع حركت مسافرين و عرض راپورت به خاك پاي والاحضرت] رضا خان[ تشرّف حاصل نموديم. مراتب را معروض داشتم،‌امر فرمودند مبلغ پنج هزار تومان نقد پرداخته و به قدركفايت اتومبيل و كاميون براي حمل اسباب و مسافرين داده شود. فوراً‌امر عالي اجرا و ساعت نه بعد از ظهر همان روز وسايل نقليه حاضر و نه و نيم بعد از ظهر‌اینجانب و سرتيپ مرتضي خان به دربار رفته، وسايل حركت آماده، اعلام شد كه ساعت ده حركت نمايند. 
در ساعت شش بعد از ظهر اعتضاد السلطنه، نصرة السلطنه و يمين الدوله كه از صبح براي توديع‌ آمده بودند، ساعت ورود ما، در گوشۀ اتاق انتظار، آنها را ديدم كه مجسمه وار با رنگ پريده‌ایستاده‌اند. به مجرّد‌اینكه چشمشان به ما افتاد، بي‌اندازه پريشان شدند و بی‌اختيار لرزيدند! چه يقين كردند كه توقيف خواهند شد، ولي كم كم ‌این اضطراب ازآنها رفع شد، براي آنكه اعتماد به عاطفۀ والاحضرت پهلوي ‌انديشه‌هاي مشوّش آنها را رفع و مرعوبيت آنها را تسكين داد و در برابر جرايم غيرقابل عفو سلسلۀ خود شخص كريم و با عاطفه‌ای را ديدند كه چشم از سيّئات آنها پوشيده و به نام عظمت اخلاقي ملّت‌ایران (؟) از گناهان آنها صرف نظر نموده، بلكه هم خود را متوجّه تأمين موجوديت آنها كرده و در بهبوحۀ (كذا) طغيان عصبانيت ملّي (؟)‌اینك دست آنها را گرفته و از گرداب هلاكت به ساحل می‌برد.‌این بود در مقابل يك چنين عطوفت و مهرباني (ظاهراً‌اینهمه عطوفت‌ها و مهرباني‌ها و تفاهمات دور و دراز كه مؤلّف شارلاتان به آنها اشاره می‌كند، به علم اشراق يا "تلپاتي" كه قطعا" شاهزاده‌ها در هيچكدام‌امر نبودند به آنان مفهوم گرديده است!) هول و هراس را تسكين داد! و بالجمله ساعت هشت و نيم بعد از ظهر است كه شاهزادگان هنوز در‌اینجا هستند و منتظر آخرين توديع می‌باشند، در همين ساعت محمّد حسن ميرزا براي توديع با خانوادۀ خود به‌اندرون رفت. آخرين توديع در ساعت نه و پنج دقيقه بعد از ظهر، محمد حسن ميرزا در درب‌اندرون با اجزاء و مستخدمين و خواجه‌ها آخرين مراسم توديع را بعمل آورده و در تحت محافظت صاحب منصبان مخصوص به طرف خارج دربار حركت نمود.   نقشه حركت يك اتومبيل حامل نظاميان از جلو، اتومبيل محمّد حسن ميرزا از عقب و مابقي اسكورت به فاصلۀ ده قدم از يكديگر، سلسله وار، راه بغداد را از خط قزوين پيش گرفتند!   پس از صدو پنجاه سال تقريبي، آخرين شخص منتظر كه روزي بر اريكۀ سلطنت جلوس نمايد و يكدفعۀ ديگر تخت و تاج با افتخار‌ایران ملعبۀ هوا و هوس گردد، از‌ایران رفت و در عالم سياست به درياي نيستي غرق، و‌امواج از سرش گذشت. كان لم يكن بين الجحون الي الصفا انيس و لم يسر بمكه سامر. هيچ اثري باقي نماند، چه آنكه اثري نداشت تا از خود باقي بماند، رفت و به درياي عدم ملحق شد. انتهي. از تاريخ طهماسبی‌296- 289.

 ◀    اخراج وليعهد از‌ایران 

ما نخست روايتي از قول يكي از خويشاوندان سلطنتي كه شب و روز 9 آبان با وليعهد ملاقات كرده بود و در نزديكي وليعهد بود، آورديم. پس از آن روايت ديگري از قول صاحب منصب ارشد و حاكم نظامی‌كه خود مأمور اخراج باقيماندۀ قاجار از دربار و ضبط دربار بود، نقل كرديم. 
اكنون روايت ديگري از قول يك نفر از مستخدمين دربار می‌خواهيم نقل كنيم، تا از هر سو و از همه طرف‌این صحنۀ نمايش بتوانيم بر صحنه مشرف بوده، تمام اطراف آن را ببينيم. زيرا آنكه پهلوي وليعهد بوده است از بيرون و از صحن عمارت خبر نداشته، يا چيزي شنيده و خود به چشم نديده است، و آنكه خود مأمور اخراج درباريان بوده است، از حالات داخل تالار برليان و اتاق عاج و اتاق محمّد شاهي و سرگذشت داخلي حرم و غيره بی‌خبر بوده است. همچنين، هر كسي چيزي ديده و گفته است، ولي ما درصدد آن هستيم كه بواسطۀ‌این روايات مختلف همه، اطراف را ديده، به خوانندگان‌این تاريخ كه در شرف ختم است، نشان بدهيم. از‌این روي، پس از آوردن روايت دكتر جليل، مكتوبی‌مهم كه مرحومۀ معزالسلطنه قهرمان از حرم سراي احمد شاه در همان روز به شاه مرحوم نگاشته است، نيز خواهيم آورد تا خوانندۀ تاريخ از وقايع‌اندرون هم بی‌خبر نماند. 

 ◀   روايت دكتر جليل 
مرحوم دكتر جليل خان، ملقّب به نديم السلطان، يكي از فضلاي معاصر، از برادران آقاي دكتر ثقفي و مرحوم متين السلطنه بود كه مدّتي در فرنگستان تحصيل كرده و در كتابخانۀ ملي پاريس عمري به مطالعه و استنساخ كتب علمی‌و ادبی‌فارسي و عربی‌پرداخته، اخيراً پير شده و به‌ایران بازگشته بود ودر خدمت محمّد حسن ميرزاي وليعهد به سمت منادمت و همصحبتي انتخاب شد. وي مردي فقير مشرب و‌امين و دانا و با وفا بود، و با وجود پيري كه قريب هشتاد سال از سنين عمرش می‌گذشت، با جسمی‌نحيف و نزار، آن روز از خدمت آقاي خود تخلّف ننمود، و چنانكه خواهيد ديد، در موقع تصميم وليعهد به عزيمت كه كسي را براي داوطلب همسفري می‌جست، آقاي دكتر رضا خان صحّت السلطنه و مرحوم دكتر جليل خان داوطلبانه حاضر براي‌این مسافرت بی‌بنياد و مجهول العواقب، گرديدند! 
دكتر جليل از ساعت حركت دفتر يادداشت خود را‌آماده كرده قضايا را روز به روز می‌نويسد و اكنون ما عين يادداشت دكتر جليل را با حذف جزئياتي كه ربطي به تاريخ ندارد و بسيار هم قليل المورد می‌باشد،‌ا

 ◀   چگونه آنها را بيرون كردند؟ 
روز شنبه 13 ربيع الثانئ 1344 (مطابق 31 اكتبر 1925) به در خانه آمدم. دم وزارت خارجه دو نفر از نظاميان، همين كه وارد حياط شدم، صدا كردند: آقا، آقا! صبر كن! ابتدا گمان نكردم كه مخاطب من باشم. احتياطاً‌ ایستاده، روبه آنها كردم كه چه می‌گوييد؟ يكئ گفت اسلحه همراه نداری؟ هنوز من جوابی‌به او نداده، يك نظامی‌ديگری غير از آن دو گفت: آقا شما بفرماييد. آنوقت خوب ملتفت شدم كه طرف خطاب منم. به آنها گفتم: من اهل قلم و كتابم. گفت: بفرماييد. بدون‌اینكه چيز ديگری بگويم، رد شده ، به سمت حياط تخت مرمر رفته، از آن‌جا گذشته، به در دوّم جنب كارخانه كه سرباز‌ایستاده بود رسيدم. سه چهار نفر هم آن‌جا بودند( بجای يكی كه در ساير‌ایّام بود) و پرسيدند: شما را گشتند؟ گفتم نه، اگر شما می‌خواهيد بگرديد. خنده كنان گفتند: خير تشريف ببريد.
 از آنجا نيز گذشته، حياط كوچكی را كه زرگرباشی در يكی از اتاق‌های آن می‌نشست عبور كرده وارد گلستان شدم. ديدم مثل‌ایّام سابق فراش و نائب و اجزای ديگر كه هميشه بودند، نيستند. يك راست به سمت اتاق برليان و درب‌اندرون رفتم. و در جلو قصر ابيض كه درش باز بود، نيز كسی را نديدم.
 در‌اندرون بجز بابا و يك قاپوچی پيرمرد، ديگر هيچكس ديگر نبود. با بابا سلام عليكی كردم. به احوالپرسی او مشغول بودم، كم كم بعضی از اجزاء يكی يكی پيدا شدند و هر كس می‌رسيد می‌گفت كه مرا در وقت ورود تفتيش كردند كه اسلحه همراه نداشته باشم. يك ساعت به ظهر مانده، والاحضرت اقدس بيرون تشريف آورده، قدری جلو اتاق برليان و يك دور در حياط گردش فرموده، بعد بالا تشريف بردند. گاهگاهی بعضی از نظاميان را می‌ديدم كه گردش كنان می‌آيند و می‌روند. دو نفر هم‌آمدند سيم‌های تلفن حياط بلور را كه‌ اندرون والاحضرت بود و سيم‌های تلفن اتاق برليان را بريدند، در حالتی كه گريه می‌كردند (!).  منصورالسلطنه و خازن و بعضی ديگر هم آمده، اظهار كردند كه در اتاق‌ها و صندوقخانه و اسلحه خانه و غيره همه را مقفّل كرده‌اند و نظامی‌گذارده‌اند. ناهار را در همان جای هميشه، يعنی در اتاق پهلوی اتاق تشريفات، در عمارت قصر ابيض صرف كرديم و لي چه ناهاری و چه حالتی كه خدا نصيب هيچكس نكند. مسلمان نشنود كافر نبيند! 
(قبلاً می‌دانيم كه وليعهد ناهار را در اتاق جنب برليان با شاهزادگان صرف كرده است – مؤلّف)
 بعد از ظهر در اتاق جنب اتاق برليان با جمعی از همقطاران و مشيرالسلطنه و پسرهای نايب السلطنه، سالار اقدس و فرّخ الدوله و غيره هم بوديم. در ساعت سه بعد از ظهر صدای شلّيك توپ شنيديم كه دوازده تير خالی كردند. 
فخرالملك و ميرزا علي اكبرخان نقاش باشی مزيّن الدوله هم در اتاق قبل از اتاق برليان، در جنب همين اتاق كه ماها بوديم، بودند. 
معلوم شد كه مجلس جمع شده است و رأی به خلع اعليحضرت داده‌اند. از آقای صحّت السلطنه پرسيدم چه خبر است؟ فرمودند از قرار معلوم كار خيلی سختی است. در‌این بين خبر آوردند كه مرتضی خان‌اميرلشكر كه حاكم نظامی‌سابق تهران بود، با عبدالله خان حاكم نظامی‌فعلی و كريم آقا رئيس بلديّه ( محقّق شد كه محمّد درگاهی و جعفرقلی آقا و تاج بخش هم بوده‌اند – مؤلّف)‌آمده، در آلاچيق نشسته، رؤسای درباری را خواسته‌اند كه كاريهای آنها را و اداراتی را كه به هر يك سپرده شده است، تحويل نظاميان بدهند.‌این بود كه فرستادند وزير دربار و اسلحه دار باشی و سرايدار باشی و غيره و غيره همه را حاضر كردند. در همين بين خبر شديم كه سه نفر، عبدالله خان و مرتضی خان و جعفرقلی آقا رئيس تيپ سوار، به حضور والاحضرت رفته و از طرف اعليحضرت پهلوی اخطار كرده‌اند كه بايد تا ساعت 9 شب از تهران خارج شويد. بين راه شنيدم (در حاشيه: از قرار تقرير والا) كه عبدالله خان كه در حقيقت عبدالسلطان بوده است، وقتی كه وارد اتاق شد گفت محمّد حسن ميرزا سلام عليكم. والاحضرت ابداً اعتنايی نفرموده بود. از قرار مذكور جوابی‌جز سكوت ندادند. چون والاحضرت هيچوقت ديناری ذخيره ندارند و هر چه می‌رسد از يكدست گرفته و از دست ديگر می‌دهند، از بابت مخارج راه نگرانی داشتند، فرموده بودند بدون وجه چگونه می‌توان حركت كرد؟ لذا از قراری كه شنيدم، پنج هزار تومان آورده، دادند. يقين است‌این وجه را از طلب‌هايی كه والاحضرت دارند كم خواهند گذاشت و قبض گرفته از بابت طلب‌های معوّقۀ والاحضرت (حساب خواهند كرد). ( شنیدم که این مبلغ را بعد، ازبابت حقوق اجزای جزء دربارولیعهد کسرگذاشتند ورضا شاه دریافت کرد.- مؤلّف )
 همين كه‌این اخبار دراتاق به ما رسيد، فوراً همه برخاسته، به اتاق برليان به حضور مبارك رفتيم. يمين الدوله، عضدالسلطنه، مشيرالسلطنه، سالاراقدس، فرّخ الدوله، آقاي صحّت، ظهيرالدوله، فخرالملك، مزيّن الدوله و صنيع الدوله بودند. مزين الدوله بی‌اختيار گريه می‌كرد، والاحضرت او را تسلّی دادند. فخرالملك به حساب دلداری می‌داد، ولی‌امروز كه از صبح زود آمده (نه وقت ناهار خوردن) برای مشاهدۀ حالات است! ... چون والاحضرت را خيلی متأثّر و متألّم و مكّدر ديدم، دلم طاقت نياورد، وقتي كه فرمودند نمی‌دانم كی‌ها را همراه ببرم، از جا برخاستم. فرمودند: كجا؟ عرض كردم می‌روم خانه عبا و شال گردن و گالش بردارم. فرمودند مگر می‌آيی؟ عرض كردم بلی، ديدم آن نذر پانزده ساله ممكن است حاصل‌ آید، زيرا كه در اتاق شنيدم به بغداد می‌روند و من گمان می‌كردم ابتدا به كربلا می‌روند و از آنجا به بغداد. با خود گفتم در كربلا خواهم ماند، آن‌جا ديگر زور كسی به من نمی‌رسد. ولی وقتی كه آمدم، فهميدم از‌این راه، بغداد قبل از كربلاست. از جمله احكام پَهلوی‌این بود كه لباس نظامی‌را نيز بكند كه يكساعت قبل از حركت همين كار را فرمودند. آمدم نزديك آلاچيق، وزير دربار و مرتضی خان و عبدالله خان و كريم آقا را ديدم. مختصر تعارفی با سر كرده، گفتم من می‌خواهم به خانه بروم، خواهش می‌كنم مرا بگذاريد خارج شده و در موقع برگشتن نيز بگذارند داخل شوم. (چون از صبح زود، سر آفتاب به تمام درهای عمارات سلطنتی اعلام كرده‌اند كه كسی نمی‌تواند خارج شود. در‌اندرون، در شمس العماره، در ارك، در حياط وزرات خارجه و غيره و غيره، به بعضی كه می‌خواستند داخل شوند، بعد از تفتيش می‌گفتند حقّ خرج نخواهی داشت. با‌این شرط اگر می‌خواهی برو. هر كس خواست بيايد و هر كس خواست برگردد.) 
پرسيدند برای چه؟ گفتم چون محتمل است والاحضرت‌امشب حركت بفرمايند، می‌خواهم عبا و شال گردنی از خانه بردارم. پرسيدند مگر شما هم خواهيد رفت؟ گفتم: نمی‌دانم، ولي احتياطاً می‌خواهم خود را حاضر كنم، شايد فرمودند بيا. عبدالله خان برخاست، چند قدم با من‌ آمد، نزديك پل آهنی دوّم‌ایستاد با دست صاحب منصبی‌را اشاره كرد كه نزديك قصرابيض بود،‌ آمد. چنانچه خواستم سفارش كرد. آن صاحب منصب نيز دم درآمده، سفارشات كرد. از در ارك كه توپ مرواريد نادری در آن‌جا بود، بيرون شده و به عجله تا به خانه رفتم. انورالدوله نبود، بتول و زن مشهدی و محمود در خانه بودند. تا رسيدم، كيفی را  که همراه دارم خواستم. دو سه جفت جوراب زمستانی و دو شال گردن با اسباب ريش تراشی و ماهوت پاك كن و غيره در آن نهاده، در آن بين انورالدوله آمد. گويا ملتفت نشد كه من برای چه‌این كار را می‌كنم. لدی الورود گفت از نزد خانم آقای صحّت می‌آيم كه اوقاتش فوق العاده تلخ است و خوب شد كه شما به خانه‌ آمديد كه تحقيقی كنم و جواب او را ببرم كه خيلی نگران است.
 در باب آقای صحّت گفتم آقای صحّت و من در ركاب والاحضرت‌امشب چندين فرسخ از تهران دور خواهيم بود. بمحض‌این كلام بنا گذاشت به گريه كه ‌ایوای من باز بيكس شدم. گفتم گريه نكنيد، عبای زمستاني مرا بياوريد. عبای نائينی زرد سنگينی را كه دارم، بتول آورد. گفتم عبای سياه را می‌خواهم. انورالدوله گفت همين را بپوشيد. گفتم سنگين است نمی‌توانم تحمّل كنم، عباي سياه را بياوريد. گفت نيست ... با آنها به قاعده خداحافظی كرده و براه افتادم، در حالتی كه عبا را از شدّت سنگينی نمی‌توانستم بكشم، زيرا كه به عجله‌ آمده و خسته شده بودم. چون چندين روز بود من پولی نداشتم،‌ امروز صبح از آقای صحّت هم خواستم چون كسی را نمی‌گذاشتند از گلستان خارج شود، ممكن نشد بدهند. همينقدرگفتم شما می‌دانيد كه پولی ندارم ولی خاطرتان جمع باشد به شماها پول خواهد رسيد.
 محمود كيف را برداشت و دنبال من راه افتاد. بتول و زن مشهدی خواستند گريه كنند، مانع شده، گفتم من بزودی برخواهم گشت. از خانه بيرون آمدم تا سركوچۀ خاص. ديدم محمود پرگريه می‌كند، گفتم اگر گريه كني كيف را از تو خواهم گرفت. ديدم گريه اش بيشتر شد، ناچار كيف را گرفته، او را برگردانده، براه افتادم. مردم مرا تماشا كردند و آدم‌های آقای صحّت و نوكران ناصرالدین ميرزا و اهل قهوه خانه و كسانی كه وسط  راه سر آن كوچه بودند، همه ملتفت شدند. به عجله آمده، از همان درب ارك كه سفارش شده بود مانع نشوند، داخل شدم. تقريباً يك ساعت به غروب مانده بود كه صاحب منصبان می‌آمدند و می‌رفتند. با همقطاران كه بودند خداحافظی می‌كردم. غروب اسمعيل خان پيشخدمت كابينه را كه با اجازه می‌رفت و می‌آمد، فرستادم عبای سياه را بياورد، تقريباً يك ساعت ونيم بلكه بيشترطول داد. معلوم شد عصرنفرستاده بودند بياورند. همين كه اسمعيل خان رفت و گفت فلانی از بابت عبا راحت نيست، انورالدوله درشكه گرفته تا دم در ادارۀ گمرك كه خانۀ فخر عالم بود رفته، عبا را گرفته آورد، به اسمعيل خان داد كه او دو ساعت از شب رفته به من رساند. 
اوّل حكم بود ساعت 9 شب حركت كنيم، ولی بعد به ده قرار شد. معلوم بود می‌خواهند ديرتر شود كه مردم آگاه نشوند. 
ساعت ده حاضر بوديم. به‌امر والاحضرت، آقای صحّت السلطنه و بنده رفتيم جلو سر درب وزارت خارجه. دو اتومبيل رلس ريس والاحضرت حاضر بود، شش كاميون پر از نظاميان، كه جمعا" 45 نفر بودند. يك "فرد" هم بود كه سلطان اسد الله خان در آن بود وجلو می‌رفت. 
زماني كه حركت كرديم ساعت 10 و بيست پنج دقيقه بود كه‌این 25 دقيقه ، بلكه نيم ساعت، برای آوردن والاحضرت بود تا دم اتومبيل، (چون ) كه‌ایشان را در حياط تخت مرمر و غيره در بعضی جاها نگاه می‌داشتند. در حياط وزارت خارجه مرتضی خان نگاه داشت تا نظاميانی كه حركت می‌كردند، در كاميون‌ها قرار گيرند. زمانی كه دم در وزارت خارجه رسيد، جلو اتومبيل را باز نگاهداشته، ياور احمدخان (بقولی خود سرتيپ مرتضی خان) والاحضرت را تفتيش كرد كه اسلحه همراه نداشته باشد و مقصود اهانت بود. مرتضی خان و كريم آقا و عبدالله خان همراه بودند و بيرون هم جمعيتی بود از جمله نوۀ موثّق الملك كه جزء تأمينات است و يكي ديگر باز و همچنين محمّد خان رئيس نظميه و چندين نفر ديگر از اجزای تأمينات و نظميه و مفتّشين. ولی مردم خارج نبودند، ولی مثل‌این كه مخصوصاً خلوت كرده بودند. 
كريم آقا بمحض آنكه ما را در اتومبيل نشاندند، خودش جلو رفته درب دروازه قزوين و با لباس‌ایستاده بود. همين كه ما رسيدم و رد شديم، از قرار تقرير ابوالفتح ميرزا و صالح خان، می‌گفت برويد، برويد، زود برويد ...
 ما را كه از دروازه بيرون كرد خاطر جمع شد، ناچار با دل خوش كار خود را به انجام رسانده، رفته، به رفقاي خودش ملحق شد. بديهی است حضرات آن شب را تا صبح از خوشحالی خواب نكرده و در صدد تدارك جشن بودند ... 
به عقيدۀ والا(در مورد) حركاتی كه زمان آوردن او از درب‌اندرون تا دم اتومبيل كرده بودند ( من با آقای صحّت زودتر رفته بوديم)، به هر حال تقرير خودشان است كه 
«هيچكس درجۀ بی‌احترامی‌و خشونت را از سرتيپ مرتضی خان (كه حالا سرلشكر است) و كريم آقا و محمّدخان نظميه پيشتر نبرد و بيشتر نكرد." عبدالله خان شايد مجبور بود ولی آنها به اختيار از هيچ گونه خفت دادن خودداری نكردند. »
سلطان اسدالله خان و ياور احمدخان مأمور و مفتّش از طرف مرتضی خان بودند. به همان نحوی كه دستور داده بودند در بين راه حركت شود، روز دويّم خودش دراتومبيل ما نشسته و احمدخان را بجای خودش در ماشين "فرد" نشانده بود. ولی ما بجز صحبت ادبی‌چيز ديگری نمی‌گفتيم. از جمله شعری را كه پروفسور براون به توسّط علاء السلطنه كه آن وقت مشيرالملك بود برای روز سال شكسپير خواسته بود و من دو بيتی از لاهه نوشته و فرستاده بودم، خواندم كه والاحضرت هم فوق العاده خوششان‌ آمده، دست زدند. اسدالله خان هم زمينه به دستش‌ آمد و ديد كه ما بجز صحبت ادبی‌و تاريخي حرف ديگرنمی‌زديم.

 ◀    دنباله روايات
 شب يكشنبه كه شب شنبه فرنگيان است، 14 ربيع الثاني 1344، ساعت 10و 25 دقيقه بعد از ظهر از تهران حركتمان دادند، يعنی از‌ایران نفی كردند، والاحضرت اقدس را به اجبار بردند، ولی ماها، يعنی اجزا، همگی به اختيار و ميل خودمان حركت كرده، نخواستيم از‌ایشان دست برداريم.
 والاحضرت دراتومبيل رلس ريس سفيد، اتومبيل مخصوص سفرخودشان، سمت راست و آقای دكتر صحّت در مقابل‌ایشان و فدوی پهلوی والاحضرت طرف دست چپ، ياور احمدخان مأمورنظامی‌ روبروی بنده.‌این چهارنفر در داخل اتومبيل بوديم. مسيو ژان در جلو، پشت سر آقای دكتر صحّت مشغول راندن و‌ایمان نام نظامی‌با تفنگ پشت سر ياور،‌این دونفر يعنی ياور احمدخان و‌ایمان مأمور بودند كه در اتومبيل ما باشند و دستورالعمل به مسيو ژان دادند كه پشت سر اتومبيل "فرد" سياه باشد كه سلطان اسدالله خان در آن بود.
 پشت سر ما يك كاميون كه چند نفر نظامی‌كه تفنگ‌های پر در دست آنان بود، بعد از آن اتومبيل رلس ريس والاحضرت و اتومبيل "فرد" سياه كه ابوالفتح ميرزا پسر شاهزاده معزّالدوله كه او هم داوطلبانه قبول‌این مسافرت نموده است، با صالح خان در آن نشسته و مسيو پل وارنبر، شوفر والاحضرت، همقطار ژان، می‌راند و يك نظامی‌با تفنگ هم پهلوی مسيو پل نشسته بود.
 جعبه‌ها و بعضی اسباب‌های مخصوص والاحضرت در اتومبيل ابوالفتح ميرزا و صالح خان بود، بقيۀ اسباب‌ها در يكی از كاميون‌ها با ياقوت گماشتۀ آقای دكتر صحّت بود كه نظامی‌هم در آن نشسته بود. در اتومبيل ما فقط سه جعبۀ آهنی با يك كيف بود كه پول و بعضی اشياء مختصر در آنها بود. از قرار مذكور، زمان سواری احمدخان تپانچۀ خود را نشان ژان داده بود، كه اگر غير از‌این بكنيد می‌زنم. تو دنبال "فرد" بايد باشی و نبايد تند بروی يا وارد بيراهه شوی. ولی من ملتفت آن نشدم، تقرير سايرين است. بعد از آن، با پنج كاميون ديگر پشت سر، كه ياقوت هم در يكی از آنها بود، بقيّۀ اسباب والاحضرت می‌آمد. كاميون‌ها خيلي بد و سنگين بود. همواره عقب می‌افتادند، فقط گاهی ما را چند دقيقه نگاه می‌داشتند تا آنها برسند كه بالاخره در گردنۀ اسدآباد خيلی عقب ماندند و از همدان سلطان و ياور تلگراف كرده، هفت هشت اتومبيل از كرمانشاه آوردند و اسباب‌های كاميون و ياقوت را در يكی دو تا از آنها نهاده، نظاميان را در آن "فرد"‌ها نشاندند.
 اتومبيل كاميون شب 15 در مقابل همدان عقب ماند و فردا شب در ماهی دشت به ما رسيد. نايب اوّل محمد حسين پسر دريابيگی كه مأمور اتومبيل‌ها بود و كاميون را خودش می‌برد، در ماهی دشت به‌امر ياورسوار رلس ريس سياه شد و تا سر حدّ با ما بود و كاميون اسباب‌ها تا سرحدّ‌ آمد.
 باری شب يكشنبه 14 ربيع الثانی، ساعت 10 و 28 دقيقه، كه ما را از دم در حياط وزارت خارجه حركت دادند، از آنجا به خيابان باب الماسی ، به ميدان توپخانه ( كه حالا موسوم به ميدان سپه شده) و به خيابان‌اميريه و از دروازه قزوين بيرون بردند و تا صبح به عجله راندند (سران سپاه تا دم دروازه قزوين رفته بودند). روز يكشنبه، 14 ربيع الثانی، ساعت 7 صبح به قزوين رسيديم، ما را از دروازۀ تهران داخل كرده و از دروازۀ رشت بيرون نمودند. مردم قزوين خبر نداشتند و همه در خيابان و دكاكين به حيرت تماشا می‌كردند و نمی‌دانستند چه خبر است. يكشنبه ظهر در دهی از نهاوند ناهار خورديم. تخم مرغ و پنير و چای. والاحضرت به ياد حكايت عمروليث افتادند، فرمودند تفصيل آن چگونه بود؟ عرض كردم كه تمام غذای او در سطلی بود، بند سطل به گردن سگي افتاده و می‌برد كه عمرو را خنده گرفت، الخ... 
خروسی را خواستند بگيرند در آن‌جا كباب كنند، والاحضرت راضی نشد، فرمودند خروس را نكشند، همان نان و پنير و تخم مرغ ما را كافی است. شب دوشنبه، 19 ربيع الثانی، كه شب يكشنبۀ فرنگيان می‌شود، ساعت يازده، در وسط راه مقابل تپّۀ مصلّای همدان اطراق كردند و ما را تا ساعت 6 صبح روز دوشنبه نگاه داشتند.‌امشب شب دويّم بود. 
والاحضرت در اتومبيل خود خوابيدند و ابوالفتح ميرزا و صالح خان را هم نزد خود در جلو اتومبيل نگاه داشته، به جای مسيو ژان و‌ایمان. به آقای دكتر صحّت (و من) فرمودند ما هم برويم در اتومبيل ديگر بخوابيم.‌ایشان زودتر رفته، والاحضرت مرا صدا زدند و چند دقيقه صحبت فرمودند. وقتي كه رفتم، ديدم آقای صحّت از كثرت خستگي بيحال در اتومبيل افتاده و مسيو ژان پهلوی‌ایشان بجايی كه بنا بود بنده باشم، به خواب رفته است. مسيو پل هم به در جلو پتويی روی خود‌انداخته دراز شده. ولی مسيو ژان بيدار شد، گفت من بيش از يك ساعت‌اینجا نخواهم بود، جا را به شما وامی‌گذارم. من نيز ناچار شروع به قدم زدن نمودم. هوا خيلي سرد بود، دستمالی از جيب بدرآورده، برای حفظ از سرما به دور سر پيچيده، بعد كلاه را به سر گذاشتم كه اقلاً گوش‌ها قدر گرمتر شود. ولی سرما به درجه‌ای شديد بود كه ديدم فايده ندارد. سلطان هم پالتوی ضخيمی‌به دوش‌انداخته و يك پالتو "كا اوتشو" نيز در زير آن پوشيده، مشغول قدم زدن شد. اتومبيل او را لدی الورود آنجا ياور سوار شده به همدان رفت برای اطّلاع دادن به كرمانشاهان و خواستن چند اتومبيل "فرد" و كارهای ديگری كه داشت و ما نمی‌دانيم. كاميون‌ها نيز همه عقب مانده بودند. من هر چه قدم زدم ديدم گرم نمی‌شوم. تپّه در سمت راست بود، خيال كردم بالای آن بروم شايد گرم شوم. به سلطان گفتم، گفت خسته می‌شود. گفتم خستگی بهتر از سرما خوردنست. آن شب اگر سلطان نبود من تلف شده بودم. از همان شب زمينه به دستم آمد و فهميدم كه بی‌احتياطی كردم، ولی چون نذر خود را بعمل می‌آوردم، خداوند حفظ كرد. والاحضرت بيدار بود، مرا ديده، فرمودند برو بخواب. شايد هم خيال فرمودند كه مبادا دو سه نظامی‌كه بودند (بقيه همه در كاميون‌ها عقب مانده بودند) گمان كنند من خيال فرار دارم و با تفنك بزنند. ولی در آن‌جا نيمه شب چه جای فرار بود؟ 
سلطان گفت صبر كن، كاميون‌ها رسيدند، من ترا پهلوی خود جای می‌دهم. به هر حال، حسب الامر برگشته باز با سلطان مشغول صحبت شديم. قريب سه ساعت طول كشيد. گاهي عبا را به خود پيچيده، به روی ركاب اتومبيل كه آقای صحّت و ژان و پل بودند می‌نشستم، ولی پاهايم به درجه‌ای سرد می‌شد كه مجبور بودم برخاسته، باز راه بروم. متوسّل به خدا شده، مشغول مناجات و بعضی اوراد شدم كه صدای‌ آمدن كاميون‌ها به گوش رسيد. نظاميان در آن بودند، يك نفر نظامی‌در بالا پهلوی موتور بود. سلطان حكم كرد او پايين آمده نزد سايرين به داخل كاميون رفت و بعد به اصرار و با كمال مهربانی خودش كمك كرده، ابتدا مرا بالا فرستاد بعد خودش هم‌ آمده هر دو در آن بالا نشستيم، مشغول صحبت شديم. ديدم حقيقتاً به من مهربان شده، و صحبت به ميان آمد، فهميدم كه مادر او از شاهزادگان است. كم كم از شدّت خستگی مرا خواب برد. يكدفعه بيدار شدم ديدم سلطان نيست. فردا صبح اظهار كرد كه من عمداً پياده شدم كه شما راحت باشيد و جای حركت و دراز كشيدن داشته باشيد. 
خلاصه، آن شب سلطان به جان من رسيد، والّا از شدّت سرما اگر هلاك نشده بودم، يقيناً سخت ناخوش می‌شدم. كما‌اینكه كسالت آن شب تا يكي دو روز بعد باقی بود. در آن شب يك ساعت قبل از رسيدن كاميون، باران هم گرفته، كم كم می‌باريد. ولي يك ربع قبل از رسيدن كاميون باران قدری بيشتر و شديدتر شده بود. بهر حال خداوند در آن شب خيلی رحم كرد.
 باری، روز دوشنبه 15، ساعت شش از همدان حركت كرديم. يك ساعت به ظهر مانده در نزديكی بيستون در دهی موسوم به مهينان صرف ناهار نموديم. نان و چای و سيب زمينی كه صالح خان خريد، در خدمت والاحضرت خورديم و باز به راه افتاديم. باران گرفت. يك كاميون كه نظاميان در آن بودند، بواسطۀ بارندگی و گل از راه قدری خارج و كج شد، افتاد و صدمه سختی به يكی از نظاميان وارد آمد. رگ دست چپ او پاره شد كه آقای دكتر صحّت رفته، با دستمال بستند تا نزف الدم موقوف شود.‌این شخص شوفر آن كاميون بود. 
در ساعت 5 و نيم بعد از ظهر از پهلوی كرمانشاهان كه در سمت چپ ما واقع بود عبور كرديم. 
باری، از قزوين كه به سمت نهاوند و همدان و اسدآباد و كنگاور و صحنه و بيستون و كرمانشاهان و كرند و غيره و غيره هر جا می‌رسيديم، تاريخ هر نقطه‌ای را كه می‌ديديم، هر چقدر كه می‌دانستيم و در هر موقع، به عرض رسانده و به صحبت‌های مناسب خاطر مبارك والاحضرت را مشغول می‌كرديم.
 در قره سو صاحب منصبی‌كه سرتيپ بود، از كرما نشاهان قبلاًآمده، هفت، هشت اتومبيل "فرد" آورده بودند. كاميون‌ها عوض شده و نظاميان نيز در "فرد"‌ها نشستند و از‌اینجا به بعد همه جا پست گذاشته بودند. 
شب سه شنبه، 16 ربيع الثانی، ساعت 7 و نيم شب به ماهی دشت رسيديم.‌امشب شب غريبی‌بود. بمحض‌اینكه ما را نگاه داشتند، همچو اظهار كردند كه در‌اینجا اردو است، اردوی غرب است و قريب دو هزار نفر در‌اینجا هستند، از آن‌جا كه دروغگو كم حافظه می‌باشد، يك دفعه گفتند دو هزار تا، يك دفعه گفتند قريب دوهزار. به خود من سلطان گفت هزار و ششصد نفر، ابوالفتح ميرزا و صالح خان هزار و پانصد نفر شنيدند! روشنايی چند چادر هم ديديم، بعد معلوم شد سياه چادرها بودند، اردوی نظامی‌ابداً نبود، بجز پستی كه تقريبا" بيست نفر می‌شدند. آن شب سلطان پهلوی اتومبيل والاحضرت همه را صحبت از نقاطی می‌كرد كه برای محبوسين دولتی خوب است! و بعضی جاها را می‌گفت بهترين جاها است زيرا كه آب و هوای خيلی بدی دارد كه هر كس را به آن‌جا ببرند و نگاه دارند، يك ماه و دو ماه بيشتر نمی‌تواند زندگانی كند و از كثرت ردائت آب و هوای مالاريايی و غيره هر چقدر خوش بنيه و پرطاقت هم باشند،‌اینجا دارفانی را وداع خواهند نمود!
 ابولفتح ميرزا خواست برود و نان و تخم مرغ بخرد، مانع شدند. صالح خان دو تومان داد كه نظامی‌رفت نان و پنير بخرد. نظامی‌رفت و پس از چند ساعت فقط دو تا نان خالي خريد و آورد، فقط دو تانان خالي! ماها هيچيك شام نخورديم جز مسيو ژان و پل كه غذای خود را با كنياك همراه دارند. ابوالفتح ميرزا و صالح خان قدری نان و تخم مرغ پيدا كردند و خوردند، ولی من بجز يك پياله چای چيزی ننوشيده و غذايی هم نخوردم. آقای صحّت كه چای هم نخورد و ابداً از اتومبيل والاحضرت پياده نشد. والاحضرت هم گرسنه ماند. از قره سو تا به ماهی دشت ما را به عجلۀ غريبی‌بيشتر از سابق راندند. ياور هم گاهی تپانچۀ خود را به مسيو نشان داده، می‌گفت تند بران. به سرعتی آوردند كه "فرد"‌هايی كه نظاميان و ياقوت در آنها بودند با كاميون اسباب‌ها فردا صبح به ما رسيدند. اسباب‌ها هم در آنها بودند، عقب افتاده بودند. باری آن شب همچو وانمود كردند كه از برای آقای دكتر صحّت خيال‌ آمد كه می‌خواهند در سر حدّ ما را از والاحضرت جدا كنند. بعضی عبارات و گوشه كنايات كه مفاد آن چنين بود، گوشزد می‌كردند و دليل‌این عجله در شب آخر‌این بود كه گويا دستور داشتند كه هر چه ممكن است زودتر ما را به سرحدّ برسانند. از قرار مذكور، ياور می‌گفت در هفتاد ساعت بايد مسافت بين تهران و سرحدّ را طی كنند. هر چقدر بعضی نگران و خائف و بدحال بودند، من راحت و آسوده، بهيچ وجه خيالاً صدمه‌ای نداشتم و می‌دانستم كه در هر صورت به ما كار ندارند و از بابت آنها نيز راحت بودم. ولی هر چه در مواقع تسلّی می‌دادم فايده نكرده، چندين صد مرتبه تفصيل تذكره را پرسيد! (يعنی وليعهد)
 در كرمانشاه گويا سرتيپ فرج الله خان (برادر سرتيپ فضل الله خان كه گفتند خودش را كشته است) كه تا قره سو‌آمده و "فرد"ها را آورده بود، به سلطان و ياور تأكيد كرده بود كه حتّی المقدور سعی كنيد زودتر به سر حدّ برسانيد.‌این بود كه ما را در 62 ساعت به خسروانی كه سر حدّ است، رسانيدند، چنانچه خواهم نگاشت. خلاصه در ماهی دشت من پياده شده، يك پياله چای خوردم و از نظاميان اجازه گرفتم ده دوازده قدم دورتر رفته، ادرار نمودم، و در جنب اتومبيل والاحضرت با سلطان‌ایستاده بودم. فرمودند بيا بالا نقل بگو. رفتم و دو نقل از حكايات هفت گنبد نظامی‌بيان كردم. كم كم خوابشان برد، زيرا از ساعتی كه از تهران خارج شديم تا به آن شب يك خواب راحت يك ساعتی يا دو ساعتی هم ننموده بودند.
 از غرائب اتّفاقات آنكه يك خواب غرق بسيار سختی برايشان عارض و مستولی شد و‌این استيلای خواب به آن شدّت يكی از علائم الطاف الهی بود و الّا تلف می‌شدند.
 روز سه شنبه 16 ربيع الثانی 1344، در ساعت يك صبح، از ماهی دشت به عجلۀ هر چه تمامتر ما را بردند. ساعت شش صبح ما را به خسروانی كه سر حدّ است رساندند. سلطان و ياور به كرمانشاه تلفن كردند كه به‌اینجا رسيديم، حكم چيست، بگذاريم بروند يا خير؟ جواب دادند بروند. بهر كدام از ما يك پاسپورت درجه سيّم دادند! پاسپورت والاحضرت' محمد حسن ميرزا، از راه بغداد عازم اروپا.
 آقای صحّت السلطنه: دكتر رضا خان، ولد ...، از راه بغداد عازم اروپا.
 حقير: دكتر جليل خان، ولد ...
 ابوالفتح ميرزا: ولد ... 
صالح خان: ولد ...
 مسيو ژان از تهران پاسپورت سفارت بلژيك داشت. 
مسيو پل وارنبر، تبعۀ فرانسوی. 
به ياقوت پاسپورت ندادند، چون در تهران بواسطۀ عدم دقّت و كثرت عجله اسم او را كه جزء همراهان است، نداده بودند. از آن‌جا با كمال نوميدی مراجعت كرد. خيلی دلمان به حال او سوخت. حقيقت، نوكر با وفای درست و خوبی‌است.
 اين تذكره‌های درجه سوّم مرور زوّار بود و كاغذ زرد داشت. باری، 16 ربيع الثانی از ماهی دشت حركت كرده و در ساعت شش صبح در خسروانی رسيديم. هوا گرگ و میش بود، تاريك و روشن. بعد از گرفتن تذكرۀ درجه سيّم، تذكرۀ مرور زوّار، اسباب‌هايی كه در اتومبيل ياقوت و غيره بود در كاميون ريخته، از سلطان و ياور خداحافظی كرده، والاحضرت و آقای دكتر صحّت السلطنه و حقير در اتومبيل رلس ريس سفيد كه مسيو ژان – كه در عالم خودش حكم جان دارد – می‌راند، سوار شديم. الوافتح ميرزا و صالح خان در اتومبيل سياه كه هر دو از خودمانست و مسيو پل می‌راند، نشستند.
 سلطان احمد خان و ياور اسدالله خان معذرت‌ها خواستند و حلّيت طلبيدند. ما نيز آنها را بحل كرديم و به حكم المأمور معذور، همه را عفو كرديم. (پسر دريابيگی دويست تومان از والاحضرت وليعهد قيمت بنزين مطالبه كرد، بنزين اتومبيل‌های تبعيدشدگان!، و دكتر صحّت پيشكار وليعهد پول را پرداخت – مؤلّف) 
ساعت هشت و نيم صبح به قره تو رفتيم. در قره تو اسباب‌ها را از كاميون به اتومبيل پست ريخته، رفتيم. ظهر به خانقين رسيديم. شب چهارشنبه، 17 ربيع الثانی 1344، در ترن خوابيديم كه بعد از شام به سوي بغداد راه افتاده، صبح روز چهارشنبه 17، ساعت 6 صبح به بغداد وارد شديم. شاهزادگان عظام سلطان محمود ميرزا و سلطان مجيد ميرزا و آقای مختارالدوله در گار حاضر بودند. آقا سيد مصطفی برادر كوچك آقا سيد باقر كه رئيس تشريفات ملك فيصل است (يعنی آق سيد باقر) همراه‌ایشان بود. آقا سيد باقر صاحبخانۀ علياحضرت ملكۀ جهان در كاظمين است. 
شاهزادگان والاحضرت را برداشته، (ايشان) در اتومبيل رئيس پليس كه آورده بودند، با آقای مختارالسلطنه به كاظمين خدمت علياحضرت تشريف بردند.
 اسباب‌ها را در درشكۀ كرايه ريختند. ابوالفتح ميرزا و صالح خان هم در درشكه، كرايه نشستند، به سمت هتل كارلتن روانه شدند. آقای دكتر صحّت و آقای سيد مصطفی نيز اتومبيلی را كه مسيو ژان می‌راند، نشسته، دنبال‌ایشان اسباب‌های مخصوص والاحضرت و جعبه‌های آهنی و غيره را در اتومبيل مخصوص او ريخته، پر كرده و من پهلوی مسيو ژان جلو اتومبيل نشسته، دنبال‌ایشان به هتل كارلتن‌ آمديم. الحمدالله علی السلامه. 4 نوامبر چون از تهران به قونسولخانه ماوقع را تلگراف كرده بودند، قونسول خوش ذات علياحضرت ملكه و شاهزادگان را شبانه ازورودبه قونسولخانه معذرت خواسته بود. ادارۀ پليس مطّلع شده و در نتيجه آقای سيد باقر رئيس تشريفات مطّلع و ملكه را به خانۀ خود در كاظمين راهنمايي كرد. در‌این موقع‌ایشان از تشريف آوردن والاحضرت مطّلع شده به گار (برای) استقبال‌ آمده بودند و با والاحضرت به كاظمين رفتند. 
انتهای يادداشت دكتر جليل خان
  ◀    يادداشت‌هاي متفرق

 يكی از همسفران محمد حسن ميرزا چنين می‌گويد: 
وقتی سرتيپ مرتضی خان وليعهد راتا كنار ماشين آورد، دست برد تا جيب و بغل او را تفتيش و وارسی كند. وليعهد گفت: مرا تفتيش می‌كنی؟ گفت: دستور چنين است، و همۀ جيب‌ها ، حتّی جيب پشت شلوار را وارسی كرد. 
هنگام سواری نمی‌گذاشتند كسی ازهمراهان در اتومبيل وليعهد سوار شود و می‌خواستند فقط دو نفر، ياور و سلطان و يك سرباز، با او سوار شوند. وليعهد از نشستن در ماشين جدّاً خودداری كرد و گفت:‌این ديگر برخلاف قاعده است و من محال است با‌این ترتيب سوار شوم! بالاخره چون حضرات مقاومت مرد مسافر را ديدند، بر او رحم كردند و اجازت دادند كه با دونفر از اصحاب خود در ماشین خويش سوار شود. یاور احمدخان بمحض آنكه سوار ماشین شده و روبروی دكتر جليل قرار گرفته بود، سيگاری بيرون آورد و آتش زد و مشغول شد به تدخين و تون تابی‌و حركاتي می‌كرد كه معلوم بود از روی عمد و قصد توهين است، چنانكه از جيب خود مشتی تخمه بيرون آورده، به تخمه شكستن و تف كردن پوست تخمه مشغول شد و به صحّت السلطنه كه روبروی محمّد حسن ميرزا نشسته بود نيز تعارف كرد.‌ امّا او از دريافت آجيل و تخمه معذرت خواست! 
وليعهد متوحّش بود، از دكتر می‌پرسيد كجا خواهيم رفت؟ 
او نگران بود كه مبادا او را به باغشاه برده، حبس كنند. از دكتر خواهش می‌كرده است كه مرا تنها مگذار. هوا آن شب خيلی سرد بود، ياور احمد خان سخنان عاميانه می‌گفت، اصرار داشت با وليعهد صحبت كند و او هم پاسخ دهد، ولی او جواب نمی داد. ياور به وليعهد آقا آقا می‌گفت ... 
نزديك سحر به شريف آباد قزوين رسيدند، مسافرين دربار‌امشب شام نخورده بودند. به‌امر مأمورين نظامی‌ديگ پايها را در مطبخ‌اندرون واژگون كرده و غذاها را ناپخته دور ريخته بودند و آن شب اهل حرم سرا و ساكنان دربار غذا نداشتند كه بخورند يا در قابلمه براي مسافرت بردارند و هم از اوّل شب دايم می‌گفتند عجله كنيد، بايد زود برويد. روز هم در زحمت بوده‌اند، اتّفاقاً شب قبل را هم وليعهد به اتّفاق پيشكارش، دكتر صحّت السلطنه، تا پاسی از شب مشغول سوزانيدن اوراق و اسناد سياسی بودند. صبح هم بسيار زود از خواب برخاسته بود، روز را هم بدان طريق گذرانده  و‌امشب هم شام نخورده بود. 
در شريف آباد وليعهد گفت: خوب است توقّف كنيم و چای بخوريم،‌امّا ياور صلاح ندانست كه چای تازه حاضر شود و اسباب از چمدان وليعهد بيرون بياورند،‌امر داد ماشين را به كناری بردند و خود دستور داد چای در استكان قهوه خانه آوردند و مجال نشد نان تهيّه شود و مسافرين از‌این چای نخوردند و رد شدند و تا نيم ساعت بعد از ظهر می‌راندند. در‌این وقت رسيدند به دهی از نهاوند و آن‌جا‌ایستادند و ناهار خوردند و شرح آن را دكتر جليل داده است. مردی كه اگر مويی در غذا می‌ديد از خوردن غذا صرف نظر می‌نمود، شاهزاده كه در سرويس‌های عالی غذای شاهانه خوده است،‌اینجا چهار عدد تخم مرغ در سينی لعابی‌لب پريده، كثيف قهوه چی با نان لواش سياه و نمك زرد رنگ درشت پيش روی او آوردند و ناچار شد در‌این سفرۀ شاهانه كه مهمانداران براي تدراك ديده بودند، ناهار بخورد
پشت قهوه خانه چند درخت بود، نيمكتی شکسته آن‌جا بود، وليعهد نشسته منتظر ناهار بود. دكتر جليل عبائی به خود پيچيده، با وليعهد صحبت می‌كرد وتاريخ می‌گفت. ناهار حاضر شد. دكتر جليل به‌امر وليعهد داستان عمروليث را شرح داد، وليعهد‌ایران تشكّر كرد واز آن ناهار تناول نمود و از آن چای خورد و بنا  برحركت شد. 
این‌جا وليعهد قدری دورتر رفت كه دست به آب برساند. يكی از سربازان مستحفظ به ديگری گفت:‌این وليعهد است؟! رفيقش گفت نه، او وكيل مجلس است كه تبعيد می‌شود. سوّمی‌گفت نه، او وليعهد است و من در تبريز او را ديده‌ام. يكی از همراهان وليعهد آهسته به تركی به آن سه تن كه آنها هم ترك و آذربايجانی بودند فهمانيد كه وليعهد است. 
اين خبر فورا" در كاميون‌ها انتشار يافت كه وليعهد را تبعيد می‌كنند. زمزمه بلند شد. بنابراين كاميون‌ها از آن ساعت به بعد متّصل عقب می‌ماندند و ديگر سربازان وليعهد را تا سر حدّ نديدند! 
آن روز، ساعت يازده شب، مقابل تپّۀ مصلّا اطراق كردند كه تفصيل آن را ديديم. كاميون‌ها عقب ماندند، ظاهراً‌امشب به كرمانشاهان تلفن يا تلگراف شده است كه چند عدد "فرد" بفرستند ... 
وليعهد شام می‌خواهد ولی شام نيست. 
ياور احمدخان به استهزا می‌گويد: در جلو راه شام مفصّلی تهيّه شده است و به استقبال خواهند‌آمد و‌امشب آن‌جا شام خواهيم خورد،‌اما‌این شام هيچ جا تهيّه نشده بود! 
امشب گرسنه راندند، ناهار در نزديك بيستون نان و چای و سيب زمينی خوردند! 
يكی از كاميون‌ها‌اینجا برگشت! 
در سرحدّ علی افندی مأمور عراق به وليعهد از طرف "مندوب سامی" ‌تبريك ورود گفت و بسيار انسانيت كرد و مسافرين‌ایرانی گرسنه بر سر سفرۀ علی افندی توانستند فنجانی چای بنوشند. نظاميان از آن‌جا بازگشتند و دويست تومان هم پول بنزين و در واقع كرايۀ مسافرت (مسافرتی كه با اتومبيل‌های خودشان كرده بودند) از وليعهد با سماجت دريافت داشتند! ‌امّا مهمانداران نجيب‌ایراني حليت طلبيدند و بازگشتند و مسافرين خسته و گرسنه كه سه شب بود چيزی نخورده بودند، وارد خانقين شده، در رستوران ناهار خوردند. دو شبانه روز است مسافران و شوفرها گرسنه‌اند و نخوابيده‌اند، شصت ساعت اخير را شوفر مشغول راندن بوده است، زيرا در خاك كلهر و كردستان وحشت داشتند كه مبادا عشاير حمله كرده، وليعهد را از آنها بگيرند،‌این بود كه تند راندند!
 مسافران در خانقين خواب راحتی كردند و در ترن نشسته، به سوی بغداد روان شدند.

 ◀   در حرم پادشاهي 

... وليعهد وارد حرم شد، از پردۀ قرمز داخل گرديد، مستحفظ نظامی‌شرمش‌ آمد كه مانع از دخول وليعهد بشود و خودش هم شرم داشت كه داخل شود. وليعهد داخل شد. قضايا را به بانوان گفت، زنان را وداع كرد، گفت عجله كنيد و هر چه اسباب داريد جمع آوری كنيد كه بايد بيرون برويد! 
فرياد ناله و ضجۀ زنان بلند شد ... 
اين است بخشی از مكتوبی‌كه بانو معزّزالسلطنه همان روزها به شاه نوشته و به يكی از رجال محترم دربار داده است كه به شاه برساند و ما موادّ آن نامه را از آن شخص و از روی خط خود آن مرحومه برداشته‌ایم و‌اینست:

 بعد العنوان،
 اولاً سلامتی و كامكاری وجود مبارك اعليحضرت را از درگاه احديّت خواستاريم. بعد هم اگر از راه ذرّه پروری از حال پيره كنيز و سايرين استفسار بفرماييد، شرح حال از روز شنبه تا عصر يكشنبه را به خاك پای مبارك با كمال بدبختی عريضه (كذا) می‌دارم. 
صبح شنبه كه از خواب بيدار شدم، گفتند كه از صبح ديگر رفت و‌ آمد ‌اندرون بكلّی ممنوع شده است و نوكرهای اعليحضرت اقدس هم كه می‌آيند دربار، آنها هم پس از تفتيش می‌آمدند ولی رفتن‌امكان نداشت. تا سه به غروب دور قصرهای سلطنتی محاصره بود. كنيزان هم با چشم گريان منتظر نتيجه بوديم كه آغاباشی با آقايان والاحضرت گريه كنان‌ آمدند كه ديگر جمع آوری نماييد برای عصر يا فردا صبح كه‌اندرون را بايد تخليه كنيد. ديگر بكلّی زمام اختيار از دست كنيز رفت. تا يك ساعت هيچ از خود خبر نداشتيم و از طرف والاحضرت هم گفته بودند كه بياييد حياط عمارت بلور، می‌خواهند شما را ملاقات كنند. بالاخره يك ساعت از شب رفته كنيز والاحضرت اقدس را زيارت كردم تا يك ساعت از شب گذشته هم نظامی‌ها پيش والاحضرت بودند كه نتوانستند ‌اندرون تشريف بياورند. دو مرتبه عبدالله خان، مرتضي خان و كريم آقا خان می‌آيند، پس از آنكه سلام می‌دهند می‌گويند محمد حسن ميرزا! اعليحضرت پَهلوی می‌فرمايند كه شما محبوس هستيد و لباس‌های نظامی‌را هم بايد تغيير بدهيد. اعليحضرتا! تحرير و تقرير هيچيك نمی‌تواند اضطراب خاطر كنيز را مجسّم نموده، بيچارگی و بدبختی كه هرگز انتظار نداشتم، برای اعليحضرت شرح دهم. چنين بنطر می‌آيد عدم رضايت خداوند به حسد و بغض دشمنان اعليحضرت معاونت نمود. آن روز ناهار‌اندرون را هم تفتيش كردند. تمام خوراك‌ها را چنگ زده بودند. همينكه دو از شب گذشته، والاحضرت اقدس و تمام اهل‌اندرون مشغول شيون بوديم. پدر و مادر افسر خانم  آمدند كه می‌خواهيم افسر خانم را ببريم. هر چه كنيز اصرار و ابرام نمودم، قبول نكردند. افسر خانم را بردند و والاحضرت را هم چهار از شب رفته نظامی‌ها بردند. اعليحضرتا! با درد و‌اندوهي كه دارم زندگانی غيرممكن است. آن شب را تا صبح بيدار بوديم، اسباب جمع آوری كرديم. اگر چه شب گذشته گفته بودند كه‌اندرون‌ها را خالی كنيم، ولی والاحضرت در خواست كردند كه يك شب مهلت بدهند و قبول شد و صبح هم تا عصر كه كنيز در‌اندرون بودم. چون بدرالملوك  و خانم خانم‌ها  و ليلی خانم  را هم صبح زود پدرانشان‌ آمدند بردند و هر چه به‌ایشان گفتم كه نرويد، عجالتاً با كنيز باشيد تا از طرف اعليحضرت اقدس نسبت به‌ایشان و همه دستوری مرحمت شود، قبول نكردند و رفتند. متّصل نظامی‌ها می‌آمدند ‌اندرون، تيغۀ خزانه را خراب كردند و از طرف خودشان مهر كردند و رفتند. كنيز هم با كشور و عذرا و زرّين تاج و زری و كبری و شمامه و چندين نفر ديگر با درشكۀ كرايه‌ آمديم ‌اميريه، عجالتاً در عمارت حضرت ملكۀ جهان هستيم و چند عدد هم از تفنگ‌های اعليحضرت در‌اندرون ماند، نتوانستيم بياوريم. از خاك پای مبارك استدعا دارم كه تكليف‌اینها كه هستند مرحمت بفرماييد. 
اعليحضرتا! چندين دفعه است كه می‌آيند پيش كنيز و از كنيز كسب تكليف می‌خواهند و حالا استدعای عاجزانه از خاك پای مبارك دارم اگر ميل مبارك‌این است كه‌اینها را نگه داريد باز يك دستوری مرحمت بفرماييد به واجب، پيش هر كسی و هر جايی كه رأی مبارك است. چون، از طرف دولت به كنيز سفارش كرده‌اند كه اگر فحش به من بدهيد، ناسزا بگوييد، چه خودتان ، چه آدمها را همان دقيقه در يك گاری شكسته می‌ريزم و از‌این شهر گرسنه و تشنه بیرون می کنم ؛ پس ، به این جهت، کنیز دیگر  نمی توانم توقّف كنم، خيال دارم ماه شعبان بروم زيارت كه دعاگوی وجود مبارك اعليحضرت شوم و اگر هم رأی مبارك اقتضا نمود، همۀ‌اینها را آزاد بفرماييد و مقّرر فرماييد مهرشان را بدهند. دستخط بفرماييد اكرم السلطنه از عايدات‌املاك اعليحضرت سه هزار تومان بدهد و خود اعليحضرت هم حساب بفرماييد. الهی تصدّقتان بروم، هر طوری كه‌امر می‌فرماييد بفرماييد ، اطاعت می‌شود، كه تمام‌اینها بی‌تكليف هستند. كنيز هم بواسطۀ‌اینهاست كه تا بحال در‌این شهر مانده‌ام. آنهايی كه مانده‌اند جايی را ندارند. چون قصر را مهر و موم نمودند، بدبختانه اسباب اعليحضرت هم از كتاب و غيره توقيف شد، نتوانستيم همراه بياوريم. در آخر عريضه پای مبارك را با كمال اشتياق زيارت می‌كنم، از والاحضرت هم از وقتی كه تشريف برده، خبری نداريم، و از خانم (مراد ملكه است) هم اطّلاعی نداريم. از قرينه نمی‌گذارند خبری از حالشان بنويسند. ديگر منتظر اوامر اعليحضرت هستم. الامر الاقدس اعلی، پيره كنيز معزّزالسلطنه  ( 2) 

1-شنيدم كه‌این مبلغ را بعد، از بابت حقوق اجزاي جزء دربار وليعهد كسر گذاشتند و رضاشاه دريافت كرد. 2 – افسر خانم دختر سردار منتخب و يكی از زنان شاه بود. 3- بدرالملوك زن اوّل احمد شاه، دختر شاهزاده حسين، مادر‌ایران دخت. 4– خانم خانم‌ها زن احمد شاه و دختر معزّالدوله، مادر همايون دخت. 5- ليلی خانم هم زن احمدشاه بود.  

توضیحات و مآخذ:‏

 ‏  1- - نصرالله سيف پور فاطمی، آينه عبرت، خاطرات و رويدادهای تاريخ معاصر ‏ايران، لندن، جبهه ‏ملّيون ايران، 1370   – ( صص 478 – 472 ) 

‏2- محمّد تقی ملك الشعرا بهار «تاريخ مختصر احزاب سياسی» جلد دوّم  - ‏ناشر: امير كبير-‏‏1363 ‏‏‏–   صص 400 – 366 

◀ملاقات  رحیم زاده صفوی با احمد شاه 

‏◀‏ گزارش اول نیس ‏
‏رحیم زاده  صفوی  که نمایندۀ  مدرس و ملیون  ایران  در گفتگو با  احمد  شاه  بود و می نویسد: روز دوازدهم اوت 1303 دو ساعت قبل ازظهر شرفیاب حضور شدم، شاه ‏صحبت کردند و تا ‏ظهر  این صحبت طول کشید و اینکه قسمتهای برجستۀ بیانات ‏شاه را می نویسم:‏
 ‏  من چه  کرده ام ؟ آیا ملت ایران مشروطه نمی خواست، آیا شاه  قانونی با ‏اختیارات محدود آرزو ‏نمی کرد؟ اگر مردم پادشاهی می خواهند  که در همۀ ‏کارها مداخله کند و به  اراده و میل خودش هر ‏طور  مقتضی بداند فرمان بدهد، ‏پس چرا به مرحوم مظفر الدین شاه  غیر از این گفتند و چرا  بر خلاف  پدرم  ‏قیام و چرا قانون اساسی نوشتند، و آن همه داد و فریاد و نوحه سرایی خود را به ‏گوش ‏دولتهای  عالم رسانیدند؟ اگر راست است که  مشروطه  می خواستند  و ‏حال  هم طرفدار مشروطه و ‏آزادی و قانون  و محدود بودن اختیارات شاه و ‏دخالت  نکردن شخص پادشاه  در امور قانونگذاری  ‏و اجرائیه می باشند، ‏حرفشان  چیست و طرفشان  کیست؟ من چه خلافی مرتکب  شده ام ؟ و مردم  ‏به ‏من چه اعتراضی  دارند. مگر  من بر خلاف  قانون  اساسی رفتار کرده ام؟ ‏مگر من از حدودی که ‏قانون معین  کرده است تجاوز کرده ام ؟کی،  کجا  ‏تجاوز کرده ام  بگویند، نشان بدهند. تو خودت یکی  ‏از  اشخاصی  بودی که  در ‏روزنامه به من  اعتراض  کردی و گفتی  از مملکت  بیرون  نروم. اما  ‏نمی ‏دانستی  که من  یک وقت  نگاه  کردم  دیدم  در تهدید  خودی  و بیگانه  ‏هستم  و به من  گفتند  ملّت  ‏به شما  بدبین  شده است و بعضی  عقلا گفتند  ‏بروید از  مملکت  بیرون،  در فرنگستان  بنشینید  ‏بگذارید  این شربت  تلخی  ‏که به دست  دشمنان  ترکیب  شده است، به حلق  مردم  ریخته شود آن وقت  ‏به ‏فکر  شما خواهند  افتاد  و قدر شما را خواهند  دانست، من  تنها و بدون  ‏پشتیبان  بودم و گفتم  حرف ‏عقلا را بشنوم  تا روزی  که ملّت  مرا بخواهد و ‏پشتیبان  من شود  به مملکت  خود بر گردم. حالا  از ‏تو چیزی  های دیگر  می ‏شنوم . آیا  می خواهید  من پادشاه  مستبدی  باشم  تا مردم  مرا دوست  ‏داشته ‏باشند. خیر  اشتباه  است اگر  سر من  برود  در مقابل  خودم را به ضدّیت  ‏با آزادی  و حکومت  ملّی بدنام ‏نخواهم کرد . تو می گویی ملّت ایران پادشاهی  ‏می خواهد  مقتدر  که سرپرست  عملی  او باشد .  ‏بسیار خوب  اگر عقلا و ‏وکلای  مجلس  که آنجا نشسته اند  چنین چیزی  می خواهند  قانونی  ‏بگذرانند  ‏و آن وقت  لیاقت  مرا ببینند و تجربه کنند .  امّا اینکه  من هم مثل  ‏رضا خان  با قانون ، بازی کنم  و ‏حقّ ملّت و قانون اساسی  را بازیچه  قرار دهم ‏محال  است محال... تربیت من  از اوّل  عمر  با وجود  ‏اشخاصی  مانند  ‏ناصرالملک و مستوفی الممالک و مشیرالدوله و دیگران که با من محشور  بوده ‏اند غیر ‏از این  است . من قسم خورده ام  که با قانون اساسی همراه  باشم و ‏پایبند قسم خود هستم  و نمی توانم ‏و از من  بر نمی آید  که به طرزی  که شما  ‏می گویید رفتار کنم.  به  همین سبب  تا امروز  یک قدم  ‏برخلاف  قانون و به ‏ضررسیاسی  و اجتماعی  ایران  برنداشته ام  و سعی کرده ام  که رجال ‏وطندوست  ‏مصدر  امور باشند و همیشه  بامجلس  تا مجلس  بوده است  و با ‏رجال  وطنخواه  در غیاب  مجلس  ‏مشورت  می کرده ام  و شاید  گناه بزرگ من ‏نیز همین باشد...»‏
 ‏  اینجا شاه   قدری  عصبانی  به نظر  رسید، کسل  شد و وقت  هم گذشته  بود ‏مرخص  شدم.‏

‏◀ گزارش  دیگر از نیس 4 حمل 1304 ‏

 ‏  این روز ها  شنیدم  که تیرگی  هایی از جانب  جنوبی ها  در روابط  با شاه  ‏موجود  است،  این ‏موضوع  را در یکی  از شرفیابی هایم به عرض  رساندم . ‏شرحی  فرمودند، از جمله قسمتی را می ‏نویسم:‏
‏« آنچه را که راجع به سیاست خارجی  می گویند درست است من  این ضربه را  ‏می دانی  از کجا می ‏خورم؟ از آنجا که زیر بار قرار داد 1919  نرفتم  و آن را ‏امضا نکردم.‏
‏... اینها را خوب  می دانم  اما تو  هم خوب  بدان که  این قدر  ملّت ملّت  می ‏گوید این  ملّت است که ‏دوستانش را به دست خود  برای میل  دشمنانش خفه  ‏می کند...»‏
در پاسخ  پرسش  اینک از طرف  شاه  در لندن  آیا اقداماتی  به عمل  آمده است  ‏و مردم  موثّق  و قابلی  ‏برای مذاکره  توانسته اند بفرستند چنین فرمودند:‏
‏« چند  نفر از محترمترین  رجال  ایران  و حتّی  دو سه  نفر  از دوستان  خارجی  ‏من که  در محافل  ‏لندن  نفوذ  و دوستان مؤثّر  دارند داوطلبانه رفتند و با اولیای  ‏وزارت خارجه و رئیس  ادارۀ شرق  و ‏بعضی  وزرا صحبت  کردند.  نظر ‏انگلیسی ها نسبت  به من عوض  نمی شود  و اشکارا  می گویند  ‏که با من  نمی ‏شود کار کرد.  با تجربه هایی که کرده ام  این قدر  یقین  دانسته ام  که دوستی ‏سیاسیون  ‏خارجه خیری ندارد ولی دشمنی آنها مضرّ است.  ما  باید خودمان به ‏فکر خودمان باشیم ، هر ‏روزی که بتوانیم خودمان را روی پای  خود  نگاه  ‏داریم . خواهی  دید که  آنها اوّل کسی هستند که ‏دست دوستی به ما بدهند والّا  ‏نظریۀ انگلیسی ها تنها به من نبوده است که این را عیب کار من یا ‏خطای من ‏بدانند. آنها ازعهد  فتحعلی شاه  به بعد  به خاندان  قاجار بد نگاه می کردند. با  ‏وجود  این ‏صد و چهل سال  است که قاجاریه  هستند  و پادشاه اند و آنها  هم ‏هستند. هر زمان یکی  از ما قوی بود  ‏آنها دوستی  می کردند و هر زمان  ضعیف  ‏بود می گفتند  با او نمی شود  کار کرد. از همین دورۀ ‏مرحوم ناصرالدین شاه و ‏مظفرالدین شاه و دورۀ پدرم  داستانها شنیده ام. خلاصه  آنکه  باید  باید ‏ما  ‏خودمان قوی باشیم و بس...»  
منبع – عای جانزاده « خاطرات سیاسی رجال ایران » جلد اول - انتشارات جانزاده – 1371 - صص 240 - 237 ‏

 ◀  حسین مکی در « کتاب زندگانی  احمد شاه» از  هوشیاری درایت  و  علاقه او به تاریخ و ادبیات  ایران یاد می کند و به  کتاب های خارجی را  که به فرانسوی  می خوانده و حاشیه می زده است  و در ضمن  به این  دو سه نکتۀ مهم در پیان کتاب  اشاره می کند: 
 ◀  تصمیم انگلیسها  به خلع  قاجاریه
 پس ازبهم خوردن بساط  جمهوری قلابی سران قاجاریه  که متوجه  شدند  انگلیسها بواسطۀ مخالفت با احمد شاه درصدد تغییر رژیم و بر کناری او هستند، جلسه ای  تشکیل  داده  صلاح  دراین دانستند که با انگلیس مستقیماً وارد مذاکره شده و فرد دیگری از خاندان  قاجار را روی کار بیاورند. در این جلسه  قرارشد نصرت السلطنه وعضد السلطان عموهای سلطان احمد شاه  به اروپا مسافرت نموده و آقا خان محلاتی  را که انگلیسها به او نظر خوبی داشته، به همراه  خود برداشته به لندن  بروند ومستقیماً با لرد کرزن  وزیر خارجۀ  انگلیس مذاکره نمایند.
 این هئیت  وقتی وارد لندن شدند ، سه نفری تقاضای ملاقات نمودند، وزیرخارجه انگلیس وقت ملاقات  داد ، دراین ملاقات منظورخود را با صراحت بیان نمودند. وزیرخارجۀ  انگلیس در جواب  آنها گفته  بود که پرونده این مسئله دردست مدیرکل امور شرق  است و او فعلاً به مرخصی با اسکاتلند  رفته است. نامه ای به او می نویسم با او مذاکره  کنید،  شما را در جریان خواهد  گذاشت.
سه نفری  به استکاتلند رفته ،  زنگ  خانه ییلاقی  مدیر کل را به صدا  در آوردند. مدیر کل در حالیکه  از حمام  بیرون  آمده و حولۀ  حمام  روی شانه اش  بود در را باز کرد و علت  را سئوال  نمود. نامۀ  وزیرخارجه را به اودادند، تعارف کرد که وارد شوند، در اتاق  ناهار خوری  نشستند. آقا خان محلاتی  علت ملاقات را بیان نمود و خواهش کرد  اکنون  که خیال  برکناری  سلطان  احمد شاه  را دارید ، بهتر است هر فرد دیگری  که مورد  قبول شماست  به سلطنت  انتخاب  شود.  مدیر کل  مزبور  پس از آن که سئوال کرد که  آیا مطلب دیگری هم دارید؟ جواب منفی  شنید. کاغذ وزیر خارجه  که روی میز جلویش بود ، با دست سرداد روی میز و گفت ما دیگر با این خانواده که در طول صدو پنجاه سال ما را با روسها همیشه  در یک متری جنگ قرار داده  بود، نمی توانیم کاربکنیم. آن سه نفر  نگاهی بهم نموده، یکی ازآنها گفت  انالله و انا الیه راجعون. آنگاه  مدیرکله  امورشرق  نصرت السلطنه  وعضد السلطان را مخاطب قرار داده ، اظهارداشت نسبت  به شما مزاحمتی نخواهد شد و امنیت شما تضمین است.
 این دونفر از راه روسیه عازم  ایران شدند، هنگامی  که از رشت به طرف تهران حرکت می کردند  عده ای ناشناس با سرو کلۀ بسته درامام زاده هاشم اتومبیل آنها را متوقف نمود، هرچه داشتند همه را گرفته ولخت نمودند. نصرت السلطنه خود را  به کنسولگری انگلیس در رشت رسانید و وضع خود را بیان نمود ، 24 ساعت بعد کلیۀ اسبابها واثاثیۀ آنها که ربودند، بدون کم و کسر تحویل  آنها دادند.

 ◀  احمد شاه  پیشنهاد  آتا ترک را نپذیرفت


درآخرین سفری که سلطان احمد شاه به اروپا رفت ومسلم بود که سردارسپه در صدد برکنار نمودن او از سلطنت بر آمده است و نیز قطعی به نظرمی رسید که دیگرنخواهد توانست به ایران مراجعت وبر اریکۀ سلطنتش مستقر شود،  دولت ترکیه که ریاست جمهوری آن با  مصطفی  کمال پاشا (اتا ترک )  بود صلاح  دولت جدید  ترکیه  را در این تشخیص داده بود که در برگردان احمد شاه  به ایران پیشقدم  شده او را یاری دهد تا به کشورش مراجعت نماید. ازاین نظر وزیر مختار ایران ( انوشیروان سپهبدی ) که از طرف مادر به سلسلۀ  قاجار نسبت سببی داشت و قاعدتاً بایستی طرفدارقاجاریه  باشد ،  او را احضارو به او گفته بود که  فوراً خود را به پاریس رسانده ، این پیام محرمانه شفاهی  را به سلطان  احمد شاه  برساند:
« دولت  ترکیه از لحاظ  مصلحت خود و از جهت دوستی و خیر خواهی و کمک به اعلیحضرت  حاضراست که رسماً اعلیحضرت را به ترکیه دعوت  نموده با کمک گروههای ترکیه وایران قوائی  کافی به اختیاراعلیحضرت بگذارد وازطرف غرب ایران به مقر سلطنت خودشان مراجعت نمایند.»  سپهبدی عازم  پاریس می شود و پیام  آتا ترک را با اطلاع شاه  می رساند.
سلطان احمد شاه می گوید ازطرف من تشکر کنید. سپهبدی اظهارمی کند اینکه جواب نشد.  اعلیحضرت دعوت را قبول می فرمایند یا خیر؟ شاه می گوید:  این در قاموس سلسلۀ  ما نبوده  که اجداد من با کمک  یک دولت  خارجی تخت وتاج خود را بدست آورده  باشند و این ننگ را به ارث  برای من باقی گذارده باشند، فقط  از طرف من  تشکر  کنید  و بگویئد  قبول  نکرد.  آتا ترک هم  وقتی  از شاه مأیوس شد با سردار سپه  روابط  دوستی بر قرارکرد.

◀استعفا نامۀ  سلطان  احمد شاه ؟!

پس از جلسۀ  نهم آبان 1304 خورشید و انعقاد مجلس مؤسسان و خاتمۀکار آن یکی دو سال که بدان  منوال گذشت ، قهرمان این بازی متوجه گردید که سلطان احمدشاه بدون آنکه استعفا داده باشد ، از سلطنت برکنارشده و وضع جلسۀ نهم آبان که عیناً در خاطرعموم مردم این سرزمین کالنقش فی الحجرمی باشد ، و درآرشیو مجلس شورای ملی موجود است و انعکاس جراید آن روز درخارج ایران ممکن است بعدها سوسه ای در کار ایجاد و مردم  زمزمه غیر قانونی بودن آن جلسه را بنامند؛ چه اخطارنظامنامه ای مدرس درجلسۀ آبان واظهارات مشارالیه رسماً نشان داد که مجلس در اثراستعفای مؤتمن الملک از ریاست مجلس و بعداً استعفای مستوفی الممالک از ریاست مجلس و توقیف دوسه ساعت مشارالیه در منزل سردار سپه و همچینین نطق مفصل و منطقی  و جامع دکتر مصدق السلطنه  همچنین نطقهای مؤثر تقی زاده و علائی  و دولت آبادی و مخصوصاً این قسمت از نطق تقی زاده :«حرف نزنید،  حرف زدن صلاح  نیست،  برای آنکه  خطر دارد !...»  و خروج عده ای مخالفین  از جلسه به علت آنکه  عمل  را مخالف  قانون اساسی  می دانستند. بنا بر این جلسۀ  نهم آبان  را خدشه دار و عیوب نشان می داد. لذا به فکرافتادند که به هر قیمتی شده وادارنمایند که سلطان احمد شاه  استعفای خود را بدهد و یا بفروشد.
به همین نظر از طرف پهلوی ، ذکاء الملک فروغی مأمور به اروپا  گردید که در پاریس با احمد شاه  ملاقات نماید ومشارالیه را هر طوری ممکن است تطمیع نموده و حاضر سازد که استعفانامۀ خود را نوشته و تسلیم  کند و در مقابل  پولی  هم بگیرد.
پس از آنکه  فروغی با سلطان  احمد شاه  ملاقات  کرد و تقاضای  خودرا  به عرض  رسانید ، جواب  منفی  شنید.  فروغی درخاتمۀ تقاضای  خود اضافه نمود  که من مأمورم  و اجازه دارم که تا یک میلیون لیره  استعفانامۀ  آن جناب  را خریداری نمایم.
احمد شاه  متغیر شده اظهار داشت که : من حاضر نیستم حتی  به هزار برابر  این مبلغ هم بفروشم و تو به ارباب خود از قول من بگو که این  خیال باطلی  است  که کرده ای  زیرا من پیش وجدان خود در مقابل نسلیهای اینده ایران سرافرازم که حاضرشدم  از سلطنت برکنار شوم  ولی خیانت نکردم و جزو وظیفه ای که به من محول  شده  بود کار دیگری  انجام  نداده ام  و تاریخ قضاوت خواهد کرد که من برخلاف ارادۀ  ملت ایران از سلطنت برکنار شده ام.  بنابراین اگراستعفا  نمایم  مثل این است که من رضایت  داده ام  وسلطنت را حق خود ندانسته ام، لذا اگرتمام دینا را به من  بدهید  استعفا نخواهم داد.»
 دراینجا زاند نمی دانم  که موضوع  دیگری را هم  متذکر شوم و آن عبارت ازاین است که پس از فوت  سلطان احمد شاه  دولت به سلطنت  آباد احتیاح داشت و خیال خریداری آن را نمود.
پس از آنکه به نمایندۀ سیاسی  خود دستورداد که با محمدحسن میرزا  وارد مذاکرۀ  خرید آنجا شود،  محمد حسن میرزا هم بواسطۀ  آنکه  وضعیت  مالی  او خوب  نبود، حاضر به فروش  گردید، ولی با این شرط  که در ذیل  قبالۀ فروش  امضاء  نماید ، ولیعهد حسن میرزا.  بنابراین معامله سر نگرفت و او حاضرنشد  که حسن تنها  امضاء نماید.
حتی پس از آنکه  محمد حسن میرزا در لندن  بدرود  حیات گفت، مخبر تایمزدر لندن به مخبر خود در مصرخبر داده بود که پس از  فوت  محمد حسن میرزا  کلیۀ اثاثیۀ  مشارالیه  اعم از لباس و نقدینه و لوازم  زندگی و غیره  مجموعاً  تقویم گردید به مبلغ 500 لیره  که به پول امروزه  ایران در حدود شش هزار تومان شده است. قطعاً حوانندگان گرامی از این جمله  در می یابند  که اگر ولیعهد ایران قصد  خیانت داشت ، پس از فوتش  بایستی بالغ  برچند میلیون لیره  تمول داشته باشد. 
منبع:  حسین مکی - « زندگانی  سیاسی احمد شاه » - مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر – 1357 -  صص 346 – 242   
احمد شاه قاجار 
  
دومین فرزند ذکور محمدعلی شاه، در 27 شعبان 1314 هـ. ق مطابق با 12 بهمن‌ماه 1275 ش برابر با اول فوریه 1897 م در تبریز متولد شد. مادرش ملکه جهان بزرگترین دختر کامران میرزا نایب السلطنه بود که در 1310 هـ. ق به عقد و نکاح دائم پسرعموی خود درآمد احمد میرزا از پنج سالگی در مکتب‌خانه ولیعهد تحصیلات خود را آغاز کرد و در ده سالگی به اتفاق پدرش به تهران انتقال یافت و در 19 اسفند ماه 1285 با تشریفات خاصی به ولیعهدی تعیین گردید و بالاخره در 25 تیرماه 1288 به اتفاق پدر و مادر و سایر برادران خود در سفارت روسیه واقع در زرگنده متحصن شدند. سرانجام محمدعلی شاه به حکم فاتحین تهران از سلطنت خلع و احمدمیرزا ولیعهد به سلطنت ایران انتخاب گردید و چون سن وی به نصاب قانونی نرسیده بود، میرزا علیرضاخان عضدالملک ایلخانی قاجار را به نیابت او برگزیدند. 
روز اول مرداد 1288 هیئتی به ریاست عضدالملک نایب السلطنه و عضویت شاهزاده مغرور میرزا موثق‌الدوله، شاهزاده ناظر به سفارت روسیه در زرگنده رفته، پس از ملاقات با محمدعلی میرزا خواستند شاه تازه را به سلطنت آباد ببرند. محمدعلی میرزا به آسانی با این انتقال موافقت نکرد و متذکر شد چون انس و الفت زیادی بین من و این فرزند وجود دارد نمی‌توانم از او جدا شوم، بهتر است شما فرزند دیگرم را به سلطنت مبعوث کنید و این فرزند همیشه با من باشد. عضدالملک در پاسخ محمدعلی میرزا اظهار کرد چنانچه حاضر به تحویل ولیعهد به ما نشوید یقیناً سلطنت از قاجاریه خارج می‌شود. سرانجام محمدعلی میرزا با این مفارقت موافقت کرد و احمدمیرزا شاه سیزده ساله را به سلطنت‌آباد برده به تخت نشانیدند. سید محمد امام جمعه جدید خطبه سلطنت را قرائت نمود و مراسم سلام عام به عمل آمد و به مبارکی و میمنت شاه جدید، قیمت گوشت از چارگی 22 شاهی به 18 شاهی تنزل یافت و در همان روز برادر 9 ساله او به نام محمدحسن میرزا به ولیعهدی برگزیده شد. پس از آنکه محمدعلی میرزا تهران را به سوی روسیه ترک کرد، میرزا حسن خان مستوفی‌الملک با معاونت حکیم‌الملک وزیر دربار شد تا سروصوتی به وضع آشفته دربار بدهد. نخست در دربار مدرسه‌ای دائر کرده از بهترین معلمین آن روز دعوت نمودند که تربیت و تحصیل شاه و ولیعهد زیر نظر آنها قرار بگیرد. در اولین تشریفاتی که شاه جدید شرکت کرد، افتتاح مجلس دوم بود. احمدشاه به اتفاق ولیعهد در پناه عضدالملک وارد عمارت بهارستان شده و نطق افتتاحیه‌ای که به دست او داده بود، قرائت نمود. 
مدت نیابت سلطنت عضدالملک طولانی نشد. در شهریور 1289 در سنینی بالاتر از 90 سالگی درگذشت و برای جانشینی او از طرف قاجاریه نام سه نفر برده می‌شد که عبارت بودند از عبدالصمد میرزا عزالدوله پسر محمدشاه و برادر ناصرالدین شاه، مهدیقلی خان مجدالدوله پسردائی و داماد ناصرالدین شاه، و بالاخره میرزا احمدخان علاءالدوله داماد عضدالملک. همچنین کاندیدای وطن‌پرستان و آزادی‌خواهان میرزا حسن خان مستوفی‌الممالک بود. سردار اسعد بختیاری هم برای قبول چنین پستی بی‌میل نبود ولی یکباره دست آشکار سیاست انگلیس از آستین بیرون آمد و یکی از تربیت‌یافتگان و سرسپردگان قدیم خود را کاندیدای این پست نمود. گروه ماسون‌ها و وابستگان به سیاست انگلیس که در رأس آنها ذکاءالملک فروغی رئیس مجلس بود، به تلاش افتاده زمینه را در مجلس برای ناصرالملک فراهم ساختند و سرانجام ناصرالملک با اکثریت ضعیفی (40 رأی) به نیابت سلطنت تعیین شد و مراتب را تلگرافی به وی اطلاع دادند و ناصرالملک ظاهراً برای قبول چنین پستی شرایط سنگینی قائل شد که از جمله ماهیانه یکصد هزار ریال حقوق بود. در اسفند ماه 1289 ناصرالملک با تشریفات زیادی وارد شد و درباریب برای خود تدارک دید و اعلام نمود وظیفة من فقط معرفی رئیس‌الوزار است و مسئول مجلس، وزیران هستند.
میرزا ابوالقاسم ناصرالملک قریب چهار سال نایب السلطنه ایران بود. گاهی در لندن و زمانی در تهران به امور رسیدگی می‌کرد و سرانجام چند روز قبل از آغاز جنگ جهانگیر اول، بار سنگین سلطنت را به دوش سلطان احمدشاه که ظاهراً به سال قمری به 18 سالگی رسیده بود گذاشت و با صول مطالبات گذشته خود به انگلستان رفت و سرنوشت کشور ایران را به دست جوانی بی‌تجربه قرار داد. 
هنوز پنج روز از تاجگذاری احمدشاه نگذشته بود که ناقوس کلیساهای اروپا آغاز جنگ جهانی را اعلام داشتند و دولت ناتوان علاءالسلطنه کناره‌گیری و مستوفی‌الممالک جانشین او شد. سلطان احمدشاه طی فرمانی خطاب به رئیس‌الوزاء، بی‌طرفی دولت ایران را در جنگ بین‌الملل اول اعلام نمود و در همان ایام مجلس سوم با نطق او افتتاح شد. 
هنوز شش ماه از آغاز جنگ سپری نشده بود که سپاه عثمانی و سپاه روس مرزیهای ایران را مورد تجاوز قرار داده و وارد خاک ایران شدند و در آذربایجان بین آن دو نبرد شدیدی آغاز شد. انگلیس‌ها نیز از جنوب وارد ایران شده، بنادر جنوب و فارس و کرمان را مورد تاخت و تاز قرار خود دادند و سپاه روس تحقیقاً تمام شهرهای شمالی ایران را تحت سیطره خود قرار داده و قوائی به سمت تهران فرستادند. وقتی خبر نزدیک شدن قوای روس به تهران انتشار یافت، عده زیادی از نمایندگان مجلس و روحانیون و رجال به سمت قم حرکت کردند و عملاً مجلس سوم به پایان رسید. احمدشاه نیز تصمیم به تغییر پایتخت گرفت و این تصمیم را طی تلگرافی به دولتین روس و انگلیس اطلاع داد. وزرای مختار دو کشور با احمدشاه ملاقات نموده و او را از تغییر پایتخت منصرف ساختند. عده‌ای از رجال و نمایندگان که به قم عزیمت نموده بودند، اعلان جهاد دادند و به خرید اسلحه مشغول شدند. آنها از قم به اصفهان و از اصفهان به کرمانشاه رفته، یک دولت موقت به زعامت رضاقلی خان نظام السلطنه تحت حمایت آلمان و عثمانی تشکیل دادند و نیروی ژاندارمری هم به دولت موقت پیوست و مشکلاتی برای دولت مرکزی فراهم شد و در چند نقطه جنگ بین نیروهای ملی و روسیه شروع شد. احمدشاه برای حفظ بیطرفی، نظام السلطنه را از تمام القاب و امتیازات دولتی محروم و دستور مصادره اموال او را صادر نمود. ولی نظام السلطنه همچنان در مقام منازعه با نیروهای روس و انگلیس بود. ولی طول زیادی نکشید که ناگزیر به استانبول انتقال یافتند. 
جنگ جهانگیر اول قریب چهار سال به طول انجامید و به علت ورود نیروهای عثمانی و روس و انگلیس و آلمان به ایران، مردم وضع اسفناکی یافتند و قحطی عده زیادی از هموطنان ما را به هلاکت رسانید. احمد شاه نیز هر چند ماه یکبار یکی از رجال را به رئیس‌الوزرائی انتخاب می نمود ولی کوچکترین تغییری در وضع مردم ایران حاصل نمی‌شد و بیگانگان به قتل و غارت اموال مردم و اعدام آنها می‌پرداختند. در اوایل 1297 که اوضاع و احوال جنگ بشارت می‌داد بزودی خاتمه خواهد یافت، احمدشاه نجفقلی خان صمصام السلطنه را به رئیس‌الوزرائی منصوب نمود. انتصاب وی بدین سمت موجب نگرانی وجوه مردم و روحانیون شد علی‌الخصوص که وی هیچگونه دانش و تجربه‌ای در مسائل سیاسی نداشت. رجال و معاریف عقیده داشتند باید کسی زمام امور را به دست بگیرد که علاوه بر آشنائی کامل به اوضاع سیاسی جهان، مردی مقتدر و تصمیم‌گیرنده باشد تا بتواند اوضاع آشفته کشور را سروسامانی شایسته بدهد. تدریجاً نام میرزا حسن خان وثوق‌السلطنه سر زبان‌ها افتاد و موضوع از حرف به جنبش کشید و عده‌ای در زاویه مقدسه حضرت عبدالعظیم متحصن شدند و خواستار رئیس الوزرائی وثوق‌الدوله گردیدند. شاه ناگزیر به این خواسته گردن نهاد و علماء را به تهران خواست و فرمان رئیس‌الوزرائی وثوق‌الدوله را صادر کرد. 
وثوق‌الدوله در سال اول رئیس‌الوزرائی خود، قاطعانه عمل کرد: اعضای کمیته تروریستی مجازات را کیفر داد و راهزنان و یاغیان و گردنکشان را به کیفر اعمالشان رسانید. این اقدامات در روحیه مردم اثر نیکوئی گذاشت و احمدشاه نیز که آرامشی در کشور مشاهده کرد، به فکر تفرج و دیدار کشورهای اروپائی قصد مسافرت نمود. وثوق همچنین برای احقاق حق ایران، هیئتی را به کنفرانس صلح پاریس فرستاد. همزمان با مسافرت احمدشاه به اروپا، وثوق‌الدوله در کابینه تغییراتی داد و نصرت‌الدوله فیروز وزیر عدلیه را به وزارت امور خارجه تعیین نموده و در زمره همراهان شاه قرار داد، در حالی که مشاور الممالک انصاری به عنوان وزیر خارجه ایران و رئیس هیئت اعزامی به کنفرانس صلح پاریس به هر خس و خاشاکی متوسل می‌شد تا راهی به کنفرانس پیدا کند. 
وثوق‌الدوله روز 18 شهریور ماه 1298 اعلامیه بلندبالائی انتشار داد و با اعلام سفر قریب‌الوقوع شاه به اروپا، از انعقاد قراردادی بین دولتین ایران و انگلیس پرده برداشت. به موجب این قرارداد، امور نظامی و مالی ایران تحت نظر مستشاران انگلیسی قرار می‌گرفت و قشون متحدالشکل از قزاق و ژاندارم تشکیل می‌شد و دولت انگلستان نیز مساعده قابل ملاحظه‌ای همه ساله به دولت ایران پرداخت می‌نمود. احمدشاه بار سفر بست و از طریق عثمانی عازم اروپا شد. در استانبول پس از ده سال مفارقت، موفق به دیدار پدر و مادر و برادران و خواهران خود گردید، آنگاه سیر و سیاحت را آغاز کرد. 
در داخل کشور انتشار قرارداد با عکس‌العمل‌هائی مواجه شد. با وجودی که چند روزنامه درجه اول با اخذ نازشست به مداحی از قرارداد پرداخته و آن را آخرین علاج برای درمان دردهای کشور می‌دانستند، مخالفین نیز در اجتماعات پرشوری لعن و نفرین خود را نثار عاقدین قرارداد نموده آن را سند فروش کشور تلقی می‌کردند و دولت نسبت به این عده شدت عمل نشان داد و برخی را تبعید و عده‌ای را زندانی نمود. سلطان احمدشاه در لندن مورد استقبال شایانی قرار گرفت و میهمانی‌ها و ضیافت‌های زیادی برای او برپا شد و همه جا صحبت از انعقاد قرارداد بین دو دولت و نزدیکی بیشتر بود. ولی روی‌هم رفته احمدشاه روی خوشی نشان نداد و همان پیشنهاد قبلی خود را که دریافت مبلغ پانزده هزار تومان هرماه و ضمانت‌نامه دولت انگلیس از سلطنت او بود تکرار می‌کرد. تلاش نصرت‌الدوله هم نتیجه‌ای نداد و شاه حتی از وجوهی که وثوق‌الدوله و نصرت‌الدوله و صارم الدوله دریافت نموده بودند، سهمیه‌ای می‌خواست. احمدشاه پس از هشت ماه سیر و سیاحت در کشورهای اروپایی، روز 13 خرداد 1299 به تهران بازگشت و دو هفته بعد وثوق‌الدوله از کار کناره‌گیری نمود. 
احمدشاه پس از کناره‌گیری وثوق‌الدوله، میرزا حسن خان مشیرالدوله را به رئیس‌الوزرائی برگزید. مشیرالدوله در نخستین روزهای زمامداری با قیام شیخ محمد خیابانی در تبریز مواجه شد و مخبرالسلطنه وزیر مالیه کابینه با اخذ اختیارات کامل عازم تبریز شد و پس از چند روز شیخ محمد خیابانی به قتل رسید. در همین موقع انگلیس‌ها که رقیب دیرین خود را از بین رفته دیدند، به قصد چنگ‌اندازی به منابع مالی و اقتصادی ایران، احمدشاه و مشیرالدوله را تحت فشار قرار دادند تا صاحب منصبان روسی قزاقخانه را از ایران خارج کنند. مشیرالدوله زیربار تحمل نرفت و پس از سه ماه و نیم زمامداری، از کار کناره گرفت و شاه ناچار میرزا فتح‌الله سپهدار رشتی را به رئیس الوزرائی برگزید و وی به خدمت استاروسلسکی رئیس قزاقخانه و سایر صاحب‌منصبان روسی خاتمه داد و در همان ایام انگلیس‌ها که از اجرای قرارداد 1919 مأیوس شده بودند، راه دیگری برای دستیابی به کشور ایران طرح‌ریزی کردند و انتصاب سپهدار به این سمت نیز برای اجرای مقدمات کار بود. 
ژنرال ادموند آیرنساید فرمانده قوای انگلیس در ایران و نرمان وزیر مختار انگلستان در تهران طرح کودتائی را مورد بررسی قرار دادند. نرمان برای عامل سیاسی آن سید ضیاءالدین مدیر روزنامة رعد را در نظر گرفت و ادموند آیرنساید میرپنج رضاخان را برای عملیات نظامی انتخاب کرد و سپیده دم سوم حوت 1299 این برنامه به مرحله اجرا درآمد و تلاش احمدشاه برای جلوگیری از این اقدام جدید به جائی نرسید و به توصیه نرمان قرار شد آنچه کودتاگران می‌خواهند احمدشاه انجام دهد. بزرگان و امراء و سیاستمداران به زندان رفتند و احمدشاه ناچار فرمان رئیس الوزرائی سید ضیاءالدین و فرماندهی لشکر قزاق میرپنج رضاخان را با لقب سردار سپه امضا کرد. رفتار سید ضیاءالدین با خواسته انگلیس‌ها تطبیق نکرد و عذر او را خواستند و پس از صد روز زمامداری و انجام یک سلسله کارهای مثبت و منفی، از ایران خارج شد. 
احمدشاه فرمان نخست‌وزیری میرزا احمد خان قوام السلطنه یکی از زندانیان سید ضیاءالدین را به رئیس الوزرائی صادر نمود و قوام، زندانیان را مرخص کرد و به حضور شاه برد. عین‌الدوله به عنوان ریش سفید زندانیان طی گفتاری کوتاه، شاه را ملامت کرد و او را قاصر خواند. 
مجلس چهارم در همان موقع با نطق احمدشاه افتتاح شد. احمدشاه در همان روزهای اولیه کودتا، حسابی با سردار سپه باز کرد با این استنباط که او را حفظ خواهد کرد. قوام پس از نه ماه کناره گرفت و مشیرالدوله آمد. او هم پس از چهار ماه میدان را خالی کرد و مجدداً قوام وارد کار شد. قوام نیز نه ماهی سرکار بود تا جای خود را به مستوفی داد. مستوفی هم صندلی را به مشیرالدوله سپرد. تمام این بازی‌ها کلاً سی ماه به طول انجامید. انتخابات دوره پنجم زیر نظر سردار سپه که لاینقطع وزیر جنگ بود انجام گرفت و از ادغام ژاندارمری و قزاقخانه، ارتش متحدالشکلی تشکیل داد و در چند نقطه گردنکشان و یاغیان را سرکوب نمود و برای ارعاب سایر داعیه داران، قوام السلطنه مرد سیاسی نیرومند روز را ابتدا زندانی و سپس تبعید نمود. سلطان احمدشاه در اواخر 1300 برای بار دوم به اروپا سفر کرد و این سفر قریب ده ماه طول کشید. در آبان ماه 1302 فرمان ریاست وزرائی سردار سپه را صادر نمود و چند روز بعد عازم اروپا گردید، سفری که دیگر بازگشت نداشت. 
مجلس پنجم در اسفندماه 1302 افتتاح شد.مجلس کارهای مقدماتی خود را آغاز کرد ولی طرفداران سردار سپه وقت را مغتنم شمرده، دست به یک سلسله اقدامات حاد زدند و خواستار تغییر رژیم از سلطنتی به جمهوری شدند و طرحی نیز تهیه و تقدیم مجلس کردند. از هر طرف نغمه جمهوری آغاز شد و تب تند آن سرتاسر کشور را فرا گرفت اما ناگهان گروه مخالف به پیشوائی روحانیت در مقام مخالفت و معارضه برآمدند و سردار سپه ناچار طی اعلامیه‌ای انصراف خود را از جمهوریت اعلام کرد. 
وقایع و اخبارتهران قدم به قدم به گوش احمدشاه رسید و او نیز طی تلگرافی سردارسپه را از رئیس‌الوزرائی عزل و از مجلس خواست تا مستوفی الممالک را به رئیس الوزرائی انتخاب نمایند. سردار سپه سه روز بعد از وصول تگراف احمدشاه، از ریاست وزرائی و وزیر جنگی به عنوان تعرض استعفا داد و قصد خروج از ایران را نمود ولی به توصیه دوستان، به ملک شخصی خود به رودهن رفت. نظامیان در تهران و شهرها دست به تظاهرات شدیدی زدند، امیرلشکر غرب و امیرلشکر شرق با مخابره تلگراف بسیار شدیدی به مجلس متذکر شدند اگر ترضیه خاطر سردار سپه فراهم نشود، به تهران حمله خواهیم آورد. لشکر تهران هم با ساز و برگ کامل در مقابل عمارت بهارستان دست به تظاهرات خصمانه زد. بالاخره خیراندیشان به رودهن رفته و سردار سپه را با خود به تهران آوردند و مجلس در یک جلسه فوق‌العاده با 92 رأی سردارسپه را مجدداً به رئیس الوزرائی برگزید و مراتب را تلگرافی به احمدشاه اطلاع داد.
احمدشاه برای مجلس شورای ملی تلگراف زیر را مخابره نمود: 
مجلس شورای ملی – با اینکه قانون اساسی به ما حق می‌داد که سلب اعتماد خودمان را از رئیس‌الوزراء وقت بنمائیم، معذلک صلاح‌اندیشی مجلس شورای ملی را رد نکرده به ولیعهد امر شد اعلام دهد کابینه را تشکیل و معرفی نماید. شاه یکی از اقداماتی که مجلس شورای ملی به ضرر احمدشاه انجام داد، سلب فرماندهی کل قوا از او بود که در بهمن ماه 1303 انجام گرفت و در حقیقت آن را باید مقدمه خلع سلطان احمدشاه دانست. با برنامه‌هائی که از چندی قبل فراهم شده بود، روز نهم آبان ماه 1304 طرحی از طرف نمایندگان به شرح زیر قرائت شد: 
مجلس شورای ملی به نام سعادت ملت ایران، انقراض سلسله قاجاریه را اعلام نموده و حکومت موقتی را حدود قانون اساسی و قوانین موضوعه مملکتی به شخص رضاخان پهلوی واگذار می‌نماید. تعیین حکومت قطعی موکول به نظر مجلس مؤسسان است که برای تغییر مواد 36 و 37 و 38 و 40 متمم قانون اساسی تشکیل می‌شود. 
این طرح با وجود مخالفت‌های عده‌ای، با 80 رأی موافق از 85 نفر عده حاضر به تصویب رسید و همان روز محمد حسن میرزا ولیعهد و حرمسرای او از خانه و کاشانه خویش اخراج شد و روز 22 آذرماه 1304 مجلس مؤسسان اصول چهارگانه را تغییر و سلطنت را به رضاخان پهلوی و اعقاب ذکور او تفویض نمود. بدین ترتیب احمدشاه از سلطنت خلع و حکومت 153 ساله قاجاریه پایان یافت. احمدشاه در پاریس پس از اطلاع از خلع خود از سلطنت بیانه‌ای به شرح زیر صادر و منتشر نمود: 
در این موقع ملالت‌بار که آینده کشور من دستخوش خطر قرار گرفته و تمام افکارم متوجه ملت ایران می‌باشد این اعلامیه را خطاب به ملت خود می‌فرستم. از وقتی که رضاخان ارتش را در اختیار خود گرفت و تمام منابع درآمد مملکت را مورد سوءاستفاده قرار داد همواره بر ضد قانون اساسی کشور شاهنشاهی اقدام می‌کرد و من برای احتراز از آشفتگی و به هم‌ریختگی اوضاع کشور که سبب ناراحتی و صدمه ملت عزیزم می‌گردید، صلاح در آن دیدم که از میهن خود دور بمانم و این فداکاری را بر خود هموار سازم تا شاید میزان قبح این عملیات غیرانسانی و خودسرانه را نشان داده باشم. کودتائی که به سلطنت من خاتمه داد به زور اسلحه انجام گرفته است. این عمل تیشه به ریشه قوانین مقدس اساسی زده مصائب و بلایائی بر سر ملت بیگناه من وارد خواهد ساخت. من تمام عملیات این حکومت و کسانی که تحت نفوذ و سلطه آن واقع شده‌اند باطل و بی اعتبار دانسته و خواهم دانست. 
من هنوز تمام حقوق خود و خاندان خویش را نسبت به تاج و تخت ایران که به لطف پروردگار و به موجب قانون اساسی مملکت واجد آن بوده دارا می‌باشم. من پادشاه قانونی و مشروطه ایران بوده و خواهم بود و در انتظار ساعت مراجعت به مملکت هستم تا بتوانم به خدمتگزاری ملتم ادامه دهم و هرگز نجابت اخلاقی و فداکاری ملت ایران را در ایام سخت و دشوار فراموش نخواهم کرد. 
سلطان احمد شاه قاجار

احمدشاه پس از خلع از سلطنت اقدامات مذبوحانه‌ای برای خویش انجام داد ولی خود او بهتر از هر کسی می‌دانست دوران او پایان رفته و بازگشتش به تخت سلطنت از جمله محالات است. لذا به فکر تجارت افتاد. در بورس‌ها مشارکت می‌کرد و مقادیری زمین در حومه پاریس خریداری کرد و مبلغی نیز به عنوان سپرده در بانک‌ها به امانت گذارد. 
از 1306 به بیماری کلیه دچار شد و تحت درمان چند پزشک معروف قرار گرفت ولی بیماری او نه تنها معالجه نشد بلکه شدت یافت و پزشکان معالج او یک عمل جراحی را لازم و ضروری می‌دانستند و در نتیجه در بیمارستان آمریکائی لوئی واقع در پاریس بستری شد و روز 25 آبان ماه 1307 تحت عمل جراحی قرار گرفت. با آنکه عمل جراحی خیلی دقیق بود معذالک حالت مزاجی او رو به بهبودی نهاد. احمدشاه دوران یک سال که از عمل جراحی او سپری شد مجدداً عوارض بیماری ظاهر گردید و ناگزیر به همان بیمارستان لوئی پاریس انتقال یافت ولی اقدامات اطباء به جائی نرسید و سرانجام روز 8 اسفندماه 1308 در سن 32 سالگی بدرود زندگی گفت. از جنازه وی تششیع رسمی به عمل آمد و طبق وصیت او جنازه را به کربلا انتقال دادند و در مقبرة اختصاصی واقع در کنار قبر امام حسین علیه‌السلام دفن شد. 
پس از مرگ احمدشاه، محمدحسن میرزا ولیعهد طی اعلامیه‌ای خود را شاه ایران خواند و به ملت اعلام نمود که هر زمانی که لازم باشد برای تصاحب تاج و تخت به ایران باز خواهم گشت. 
احمدشاه مردی باهوش و فراست بود ولی در مقابل هوش زیاد معایبی هم داشت از جمله فوق‌العاده خسیس و مالدوست و پول‌پرست بود. از زبان‌های خارجی فرانسه را به خوبی تکلم می‌کرد و غالباً رمان‌های فرانسوی را می‌خواند. در کودکی مختصری زبان روسی فرا گرفته بود ولی پس از خلع محمدعلی شاه طبق دستور مستوفی الممالک، تدریس آن موقوف گردید. بهترین معلمین تهران مدرس او بودند، از کمال الملک و مزین الدوله گرفته تا مترجم الممالک و مدحت و مشار دلسوزانه در تعلیم او کوشش می‌کردند و چندی نیز تحت نظر سالارلشکر فنون نظامی آموخت. خط و ربط خوبی داشت و به بازی بیلیارد عشق می‌ورزید. 
سلطان احمدشاه قاجار قبل از مرگ وصیت‌نامه‌ای تنظیم نموده بود. در این وصیت‌نامه کمپانی گارانتی تروست نیویورک، شعبه نیویورک مجری وصیت‌نامه بود. 
احمدشاه بدون ذکر مبلغ و تعداد اوراق بهادار به شرح زیر دارائی خود را تعیین کرده است: 
1-در نیویورک شرکت گارانتی تروست مقیم نیویورک – اوراق بهادار و نقدینه
2-در لوزان بانک ملی سوئیس – اوراق بهادار و نقدینه
3- در لندن بانک وست مینستر محدود – اوراق بهادار و نقدینه
4- بانک کردیت لیونه پاریس – فقط نقدینه. 
احمدشاه در آن وصیت‌نامه فرزندان خود را بدین شرح معرفی می‌کند: 
مریم خانم متولد 30/2/1294 (بیست مه 1915) [۱۹۱۵-۲۰۰۵]، – ایراندخت متولد 25/8/1294 (هفدهم نوامبر 1915) [۱۹۱۶-۱۹۸۴ ] - همایوندخت متولد 11/7/1296 (پنجم اکتبر 1917)[ ۱۹۱۷-۲۰۱۱ ]  - فریدون متولد 2/11/1301 (بیست و دوم ژانویه 1922)[ ۱۹۲۲-۱۹۷۵]. 
برای هر کدام از فرزندان خود شهریه‌ای معین نموده بود و قیومیت آنها را به عهده ملکه جهان مادرش قرار داده بود و متذکر شده بود حقوق ماهیانه آنها را تا پایان هیجده سالگی پرداخت نمایند و هر کدام که به سن هیجده سالگی رسیدند، سهم الارث سهمیه خود را دریافت دارند. غیر از فرزندان برای ادامه تحصیل برادرزادگان (فرزندان محمد حسن میرزا) نیز مبلغی در نظر گرفته بود. 
احمدشاه زنان صیغه‌ای خود را در وصیت نامه به شرح زیر ذکر می‌کند: 
عذراخانم، کشور خانم، کبری خانم، شمامه خانم، بدرالمولک خانم، خانم خانم‌ها، فاطمه‌خانم. 
امضاء کنندگان وصیت نامه عبارتند از: رئیس دادگاه ابتدائی سن – مهردار وزیر دادگستری – وزیر امور خارجه – ژنرال قنسول ممالک متحده آمریکا در پاریس – ویس قنسول ممالک متحده آمریکا در پاریس. 
فریدون میرزا تنها فرزند ذکور احمدشاه که هنگام مرگ پدر هفته ساله بود تحصیلات عالی خود را در علم حقوق در پاریس به اتمام رسانید و درجه دکترای حقوق دریافت کرد و به وکالت دادگستری اشغال ورزید و سرانجام در [2 مهر 1354 ] در پاریس درگذشت. 

منابع: 
1 نقل از: دکتر باقر عاقلی - « شرح حال رجال سياسی و نظامی معاصر ايران» ، جلد دوم - نشر گفتار باهمکاری نشر علم  چاپ اول سال 1380  -  صص  1179 – 1167


محمد حسن میرزا 

محمدحسن ميرزا آخرين وليعهد سلسله قاجاريه و سومين فرزند ذکور محمدعلی شاه در 1279 در تبريز متولد شد. مادرش ملکه جهان دختر کامران ميرزا نايب السلطنه بود. محمدحسن ميرزا در 1285 به اتفاق پدرش به تهران آمد و از همان زمان تحصيلات خود را نزد معلمين خصوصی آغاز کرد. در استبداد صغير چندی نزد پدرش در باغشاه اقامت داشت تا سرانجام پس از فتح تهران توسط مجاهدين گيلانی و بختياري، در معيت پدر و مادرش به کاخ تابستانی سفارت روس واقع در زرگنده شميران پناهنده شدند. پس از خلع محمدعلی شاه از سلطنت به بلوغ قانونی رسيد و پس از تاجگذاری زمام امور را در دست گرفت و طی فرمانی محمدحسن ميرزا وليعهد چهارده ساله را به فرمانروادی آذربايجان تعيين نمود و قرار شد طبق سنت در آذربايجان اقامت نمايد ولی به علت جنگ بين الملل اول و اشغال آذربايجان توسط نيروهای عثمانی و روسيه، مدتی مسافرت و اقامت او در آذربايجان به تأخير افتاد تا سرانجام با پيشکاری و وزارت حاج محتشم السلطنه اسفندياری به تبريز رفت و تا 1299 گاهی در آذربايجان و زمانی در تهران می گذرانيد. در 1299 شيخ محمد خيابانی شهر تبريز را اشغال نمود و محمدحسن ميرزا وليعهد را به وضع افتضاحی از شهر اخراج کرد. در کودتای 1299 محمدحسن ميرزا در تهران اقامت داشت. وقتی از ورود نيروی قزاق استحضار يافت، شبانه از کاخ گلستان به فرح آباد گريخت تا در پناه برادر خود جان خويش را حفظ کند.
در اواسط حکومت سيد ضياءالدين، روابط احمدشاه با وی تيره و تار شد و سيد ضياءالدين به اين فکر افتاد که موجبات سقوط احمدشاه را از سلطنت فراهم نمايد و در عوض محمدحسن ميرزا وليعهد را به شاهی بنشاند. در اين زمينه مذاکرات زيادی بين سيدضياءالدين و وليعهد انجام گرفت ولی قبل از آنکه اقدام مثبتی به عمل آيد، سيد ضياء از رئيس الوزرائی معزول و به خارج از ايران تبعيد گرديد. چند روز بعد محمدحسن ميرزا وليعهد ظاهرا برای معالجه عازم اروپا گرديد و رئيس الوزراء اعلاميه ای در اين مورد صادر نمود ولی همه جا صحبت از تبعيد وليعهد به اروپا بود.
احمدشاه سفر دوم خود را به اروپا در اواخر 1300 که مشيرالدوله رئيس الوزراء بود آغاز نمود و در غياب خود حسنعلی ميرزا اعتضادالسلطنه برادر بزرگتر از خود را نايب السلطنه نمود. در اروپا بين احمدشاه و محمدحسن ميرزا ملاقاتی دست داد و به هر کيفيتی که بود احمد شاه را راضی کردند از تقصيرات وی بگذرد و اجازه دهد به ايران بازگردد و در غياب شاه به امور کشور رسيدگی کند. احمدشاه تسليم شد و به محمدحسن ميرزا اجازه داد به تهران بازگردد و وی پس از يک سال دوری از ايران به تهران بازگشت و از وی استقبال شايانی به عمل آمد. پس از بازگشت احمدشاه از اروپا روابط دو برادر صميمانه بود و در تمام مراسم شرکت داشتند. در اواسط 1302 مجددا احمدشاه تصميم به مسافرت به اروپا گرفت و مشيرالدوله رئيس الوزراء برای اينکه شاه را از سفر منصرف سازد، استعفا داد و احمدشاه عليرغم ميل باطنی خود، رضاخان سردار سپه را به رئيس الوزرائی برگزيد و خود پس از خداحافظی با حجج اسلامی در قم عازم سفر سوم شد. سفری که ديگر بازگشت نداشت و در غياب وی محمدحسن ميرزا وليعهد نايب السلطنه ايران گرديد.
مجلس پنجم که انتخابات آن زير نظر سردار سپه و عوامل وی انجام گرفته بود در جلسه مشاهده شد که اين مجلس وظايف خاصی بر عهده دارد. قريب دو هفته مجلس به امر داخلی پرداخت و وقتی تصويب اعتبارنامه ها به حد نصاب قانونی رسيد، يک مرتبه چهره اصلی مجلس نمايان شد و از هر طرف فرياد جمهوری بلند شد و طرحی که نمايندگان تنظيم نموده بودند در جلسه علنی قرائت گرديد. در تهران و شهرها دسته جات مختلف برای اعلام جمهوری به راخپيمايی و تشکيل اجتماع پرداخته خواستار رژيم جديد شدند. در روز 28 اسفند 1302 رضاخان سردار سپه که رژيم سلطنتی را منقرض و رژيم جمهوری را جانشين آن می دانست، در فکر استعفا و اخراج محمدحسن ميرزا وليعهد برآمد. عده ای از سران قاجاريه و نزديکان وليعهد را نزد خود احضار نموده و به آنها مأموريت داد که با محمدحسن ميرزا مذاکره و استعفای او را از وليعهدی بگيرند و کاخ گلستان را نيز تخليه نمايد. هيئتی از بين رجال و شاهزادگان برای ملاقات با وليعهد انتخاب شدند که عبارت بودند از : حاج معين الدوله، ميرزا محمودخان احتشام السلطنه، يمين الدوله فرزند ناصرالدين شاه و حاج مخبرالسلطنه هدايت. اين هيئت همان روز با وليعهد ملاقات نموده به وی تکليف کردند که از وليعهدی استعفا داده و کاخ گلستان را تخليه نمايد و در عوض سردار سپه پس از استعفا شئونات او را حفظ خواهد نمود و حقوق مکفی به وی پرداخت خواهد شد. در اين ديدار احتشام السلطنه با وليعهد به تندی برمی خورد می کند ولی محمدحسن ميرزا يک روز فرصت می خواهد.
فردای آنروز همان هيئت با وليعهد ملاقات و پيشنهاد روز قبل خود را تکرار می نمايد ولی محمدحسن به اتکای مدرس و چند تن از دوستانش جوابش مساعدی نمی دهد و مراتب را تلفنی به مؤتمن الملک به رئيس مجلس بازگو نموده کسب تکليف می نمايد. مؤتمن الملک به اتفاق مستوفی الممالک، مشيرالدله، حاج ميرزا يحيی دولت آبادي، سيد محمد تدين و شيخ العراقين زاده عصر روز 29 اسفند با محمد حسن ميرزا ملاقات و مذاکراتی در اين زمينه انجام می دهند و بلافاصله پس از ملاقات مؤتمن الملک ، جلسه خصوصی مجلس را تشکيل داده و موضوع استعفا و خروج از کاخ گلستان وليعهد را مطرح می کند. مدرس و حائری زاده به دفاع از محمدحسن ميرزا و تدين و قائم مقام عدل در ذم قاجاريه و حمايت مردم از سردارسپه مطالبی اعلام می کند ولی مجلس بدون اخذ نتيجه تعطيل می شود و بعد به علت مخالفت شديد روحانيان با جمهوري، مسئله استعفا و خروج وليعهد منتفی ميگردد وموجباتی فراهم می شود تا روابط وليعهد و سردار سپه را التيام دهند و از طرف مجلس و شورای ملی اين مأموريت به دکتر محمد مصدق ارجاع می گردد و او موجبات آشتی کنان سردار سپه و محمدحسن ميرزا را فراهم می کند. روابط محمدحسن ميرزا و سردار سپه در 1303 روابطی عادی بود تا اينکه مجلس شورای ملی فرماندهی کل قوا را از احمدشاه منتزع و به سردار سپه واگذار نمود. در همين اوقات وليعهد به فکر خود افتاده در صدد احراز مقام سلطنت برآمد و با چند تن از ياران سردار سپه اين فکر را در ميان نهاد و اقداماتی در اين مورد بعمل آمد ولی وليعهد غافل از اين نکته بود که سردارسپه پس از بهم خوردن جمهوري، برنامه انقراض رژيم قاجاريه و پادشاهی خود را دارد. محمدحسن ميرزا در مهرماه 1304 از سردار سپه درخواست نمود که مبلغی به حقوق وی اضافه کند و سردار سپه موضوع را به کميسيون بودجه مجلس احاله کرد و مجلس مبلغ 4500 تومان به حقوق وی افزود و جمع دريافتی او در ماه به 14500 تومان رسيد ولی هرگز اين حقوق را دريافت نکرد.
از بامداد روز نهم آبان 1304 که قرار بود در آن روز طرح انقراض سلسله قاجاريه و سلطنت رضاخان به پادشاهی به تصويب برسد، کاخ گلستان تحت کنترل نيروی نظامی قرار گرفته و رفت و آمد در آن ممنوع شد و سيمهای تلفن قطع گرديد . در حوالی ظهر که طرح نمايندگان مورد تصويب قرار گرفت ، هيئتی مرکب از امير لشکر عبدالله خان امير طهماسبی فرماندار نظامی تهران، سرتيپ مرتضی يزدان پناه فرمانده لشکر مرکز، سرهنگ بوذرجمهری کفيل بلديه تهران، سرهنگ محمدخان درگاهی رئيس نظميه و سلطان محمدعلی خان صفاری معاون بلديه، مأمور تحويل کاخ های سلطنتی و اخراج محمدحسن ميرزا و حرمسرای احمدشاه از کاخ های سلطنتی شدند. ميرلشکر طهماسبی در اين مأموريت خشونت زيادی به خرج داده و به محمدحسن ميرزا اهانت نمود و بالاخره در همان روز تمام کاخ ها و اثاثيه سلطنتی مهروموم گرديد و در اوايل شب، محمدحسن ميرزا را با مقداری اثاثيه شخصی در اتومبيل جا داده، با عده ای سرباز به فرماندهی ياور اسدالله گلشاهيان به مرز ايران و عراق برده و از مرز خارج کردند. همراهان آخرين بازمانده قاجاريه در اين تبعيد عبارت بودند از: دکتر جليل خان نديم السلطان(ثقفي)، دکتر رضا صحت(صحت السلطنه)، ابوالفتح خان و صالح خان.
امير طهماسبی برای هزينه تبعيد محمدحسن ميرزا مبلغ پنج هزار تومان در اختيار دکتر صحت گذارد. در سرحد ايران و عراق به هرکدام از همراهان يک پاسپورت درجه سوم دادند و پس از کسب تکليف مجددا محمد حسن ميرزا و همراهان او را رها ساختند.
در عراق از وليعهد استقبال شد. غير از محمودميرزا و مجيد ميرزا ، برادرانش و عده ای از قاجاريه از او استقبال کردند، معاون تشريفات وزارت امور خارجه عراق هم از او استقبال کرد و خير مقدم گفت و محمدحسن ميرزا يکسر به ديدار ملکه جهان مادرش رفت که در کربلا اقامت داشت.
محمدحسن ميرزا چندی در عراق به سر برد سپس به فرانسه رفته در آنجا خانه و کاشانه ای برای خود تدارک ديد و برای فروش املاک خود در ايران با کارگزاران خود مکاتباتی نمود ولی دولت فقط اجازه فروش يک ده او را در اطراف قزوين داد و محمدحسن ميرزا در پاريس در عسرت مالی به سر می برد و با مختصر ارثی که از پدرش در اروپا به او رسيد و کمک های احمدشاه زندگی می کرد.
در 1308 که سلطان احمدشاه به بيماری ديابت و کليه درگذشت، محمدحسن ميرزا اعلاميه ای در مطبوعات اروپا انتشار داد و پادشاهی خود را اعلام نموده و از ملت ايران خواست که هر وقت بخواهند وی به ايران معاودت خواهد نمود و وظايف سلطنت را طبق قانون اساسی انجام خواهد داد. در همان ايام شورش عشاير فارس در جنوب ايران ابعاد گسترده ای پيدا کرده بود و تحقيقا اداره ايلات از دست مأمورين دولتی و نظامی خارج شده در دست رؤسای عشاير بود. ناراضيان از حکومت پهلوی اقداماتی را شروع نموده و محمدحسن ميرزا را نيز با خود همراه ساختند تا پس از سقوط تهران او را به سلطنت استوار سازند ولی ارتش نوبنياد پهلوی شورش عشاير را فرو نشانيد و امنيت را در منطقه مستقر ساخت. در اين جريان عده ای از سران بختياری و سران عشاير فارس متهم به همکاری با محمد حسن ميرزا شدند. البته در ايران نيز قرار بود به رضاشاه سوءقصد بشود. رضاشاه قبل از آنکه تير مخالفين به هدف اصابت کند، از ماجرا مطلع گرديد و عده زيادی از سران بختياری و عشاير فارس را بازداشت نمود. در اين رهگذر جعفر قلی خان سردار اسعد وزير جنگ نيز در مظان اتهام قرار گرفته بازداشت شد و سرانجام روز دهم فروردين ماه 1313 سردار اسعد توسط آمپول و بقيه سران عشاير بختياری توسط چوبه دار معدوم شدند.
محمدحسن ميرزا تا سال 1320 گاهی در لندن و زمانی در پاريس به سر می برد. در روز سوم شهريورماه 1320 که نيروهای نظامی انگلستان و شوروی مرزهای ايران را مورد تجاوز قرار داده و وارد خاک ايران شدند، محمدحسن ميرزا مجددا در لندن اقدامات خود را برای جلوس به تخت سلطنت آغاز نمود و با وزارت امور خارجه انگليس مذاکراتی انجام داد و انگليس ها تصميم به خلع رضاشاه و تفويض سلطنت به قاجاريه گرفتند ولی به جای محمدحسن ميرزا، يکی از پسران او به نام حميد را که افسر نيروی دريائی انگلستان بود کانديد کردند. ولی مذاکرات ديپلماسی در تهران مخصوصا تلاش شخصی محمدعلی فروغي، اين برنامه را نقش بر آب کرد.
محمدحسن ميرزا در 1321 در 42 سالگی در بغداد درگذشت و در جوار حضرت امام حسين عايه السلام مدفون گرديد. مرگ ناگهانی محمدحسن ميرزا در جرايد آن روز اروپا و ايران با ترديد تلقی شد. محمدحسن ميرزا برخلاف برادرش احمدشاه، مردی فعال و جاه طلب و مبارز بود و تا پايان عمر دست از تلاش بر نداشت. تحصيلات متوسطی داشت و زبان فرانسه و انگليسی را به خوبی تکلم می کرد.
محمدحسن ميرزا پس از اخراج از ايران هيچگونه اموال منقولی با خود نبرد يعنی اجازه داده نشد که اثاثيه شخصی خود را همراه داشته باشد. از اين رو مادام که حيات داشت، هزينه زندگی وی و فرزندانش توسط ملکه جهان مادرش پرداخت می شد. احمدشاه نيز طی وصيت نامه ای که تنظيم کرده بود، ثلث اموالش را برای معاش برادر و برادرزاده های خود گذاشته بود که در حقيقت مبلغ قابل ملاحظه ای نبود.
محمدحسن ميرزا در وقتی که وفات يافت و طبق خبر منتشر شده در روزنامه تايمز کليه مايملک او اعم از لباس و نقدينه و لوازم زندگی مجموعا 500 ليره بود.
وليعهد اسبق ايران در عمر نسبتا کوتاه خود يک زن عقدی و پنج زن صيغه ای اختيار کرد. در هيجده سالگی با مهين بانو دختر ملک منصور ميرزا شعاع السلطنه(دخترعمويش) ازدواج کرد و صاحب يک دختر شد به نام گيتی افروز ولی اين ازدواج دوام زيادی نکرد و به جدائی انجاميد.
هنگامی که در تبريز اقامت داشت با عزيز اقدس دختر يک بازرگان تبريزی ازدواج نمود و صاحب يک دختر شد به نام شمس اقدس . اين دختر با دکتر خليل ملک ازدواج کرد و در 1371 درگذشت.
همسر سوم او همايون السلطنه قوانلو قاجار بود. از اين زن صاحب يک پسر شد به نام سلطان حسين ميرزا که در انگلستان مهندسی کشاورزی تحصيل کرد و سرانجام در 1357 درگذشت.
چهارمين همسر وی محترم السلطنه بود که همراه محمدحسن ميرزا به خارج نرفت و متارکه کرد و بعدها به همسری سرپاس رکن الدين مختاری درآمد. محمدحسن ميرزا از اين خانم پسری داشت به نام سلطان حميد ميرزا که در نيروی دريائی انگليس درجه افسری داشت، بعد در شرکت نفت شل استخدام شد، مدتی هم در کنسرسيوم نفت خدمت می کرد. اين همان شاهزاده ای است که انگليسها در نظر داشتند پس از کناره گيری و تبعيد رضاشاه، او را به تخت سلطنت ايران برسانند و بعد به اصرار محمدعلی فروغی منصرف شدند. حميدرضا در 1367 در انگلستان فوت کرد و پسری دارد به نام محمدحسن ميرزا.
شمس الملوک همسر ديگر محمدحسن ميرزا نيز يک فرزند به نام رکن الدين ميرزا از خود باقی گذارد. رکن الدين ميرزا در 1324 به ايران آمد و مطالبه املاک پدر خود را نمود، مخصوصا در مورد ملک اقدسيه پافشاری کرد. دولت وقت مبلغ 8 ميليون ريال بابت قيمت اقدسيه به او پرداخت.
انيس السلطنه آخرين همسر محمد حسن ميرزا بود که فرزندی نداشت و به بيماری سل در جوانی درگذشت.
نقل از: دکتر باقر عاقلی - « شرح حال رجال سياسی و نظامی معاصر ايران» ، جلد دوم - نشر گفتار باهمکاری نشر علم  چاپ اول سال 1380  صص  1186-  1179 

 اميرلشكر عبدالله خان اميرطهماسبي

اميرلشكر عبدالله خان اميرطهماسبی در حدود 1260 در تهران متولّد شد. پدرش از افسران عالی رتبۀ قزّاق مهاجر بود. 
    پس از طیّ دوران كودكی و آموختن مقدّمات زبان فارسی وارد مدرسۀ افسری قزّاقخانه شد و دورۀ شش سالۀ مدرسه را طی نمود و به درجۀ افسری نائل آمد و زيردست افسران روسی خدمات خود را آغاز كرد. جدّيت و رشادت و صميميت در انجام امور او را مورد توجّه فرماندهان روسی قرار داد و مراحل ترقّی و درجات نظامی را سريعاً پيمود. در 1298 با درجۀ اميرتومانی (سپهبدی) به رياست گارد محافظ سلطان احمدشاه قاجار منصوب شد. در سوّم حوت 1299 كه در تهران كودتا شد، احمدشاه قصد داشت از فرح آباد فرار كند ولی امير تومان عبدالله خان رئيس گارد مخصوص مانع از فرار او شد. در بهمن ماه 1300 رضاخان سردار سپه وزير جنگ سازمان نوينی برای ارتش بنيانگذاری كرد. درجات سابق را لغو و عناوينی جديد به جای آن تعيين نمود. در سازمان نوين ارتش سردار سپه برخلاف توصيۀ سلطان احمدشاه كه گفته بود «بگذار رئيس گارد من باشد، ازش خوب نگهداری كن، كار ديگری هم به او نده» و خود به مسافرت اروپا رفته بود، او را تنزّل درجه و مقام داد، به اين صورت كه از اميرتومانی به سرتيپی و از فرماندهی گارد به رياست تيپ سوار تنزّل مقام پيدا كرد، ولی ظرف چند ماه چنان فعّاليت و كاردانی و خوش خدمتی و صميميت به خرج داد كه سردار سپه به او علاقه مند شد و او را ارتقای درجه و مقام داد و با درجۀ اميرلشكری كه در آن روز بالاترين درجات نظامی بود به فرماندهی لشكر آذربايجان فرستاد و امور استانداری را نيز ضميمۀ كار او كرد.
    اميرلشكر اميرطهماسبی با قدرت نامحدود كه هر رژيم تازه بنيادی در ابتدای كار به سرداران خود می دهد وارد تبريز شد و تدابيری كه در آنجا به كار برد قدرت دولت و فرماندۀ كلّ قوا را در شمال غرب و كردستان تا صفحات مغرب ايران توسعه و بسط داد. اميرطهماسبی در مدّت مأموريت آذربايجان دست به يك سلسله اقدامات وسيع و همه جانبه زد، در هفده شهر آذربايجان سربازخانه درست كرد. در آبادی و خيابان سازی شهرها و ساختن بيمارستان با پول مردم و احداث مدارس و دارالايتام و دارالمساكين و قرائت خانۀ عمومی تلاش بی سابقه ای نمود و راه شوسه بين تبريز و زنجان را فقط با نطق و سخنراني با كمك مادّی مردم به انجام رسانيد.سرلشكر اميرطهماسبی خلع سلاح عشاير را در آذربايجان كاملاًبه مرحلۀ اجرا درآورد و ايلات شاهسون را كه در حدود اردبيل و مشكين شهر و اهر ساليان متمادی جان و مال مردم دستخوش آنها بود، برچيد و مقدّمات سقوط اسمعيل سميتقو ياغی كرد را فراهم ساخت. آخرين اقدام اميرطهماسبی در آذربايجان توقيف اقبال السلطنه ماكوئی بود. اميرطهماسبی در آذربايجان وجاهت و نفوذی يافته بود كه سردار سپه تنها به وسيلۀ او مي توانست نقشۀ برانداختن خان ماكو را طرح و انجام دهد و خزائن و طلاو جواهرات او را تصاحب نمايد.
    از مكنت و خزائن و دارايی نقدی و جنسی اقبال السلطنه حكايت ها گفته می شود. اين اقدام در آن روز صندوق خانۀ وزارت جنگ را آباد كرد. در اوايل 1304 سردار سپه وزير جنگ و نخست وزير به اتّفاق عدۀ معدودی از نزديكان خود برای بازديد آذربايجان و اقدامات اميرطهماسبی به ظاهر و برای تغيير وی به باطن به تبريز رفت. در اين بازديد، تمام شهرهای آذربايجان و اقداماتی كه ظرف دو سه سال توسّط اميرطهماسبي انجام گرفته بود، مشاهده شد و فرماندۀ لشكر مورد تشويق و عنايت قرار گرفت. هنگام بازديد سلماس اسمعيل آقا سميتقو ياغی كرد با هشتصد سوار مسلّح جزو مستقبلين سردار سپه بودند. در حالي كه سردار سپه فقط با عدّه ای معدود به سلماس رفته بود. ديدار سردار سپه و سميتقو بسيار سرد برگزار شد و شب را در آنجا گذرانيدند و هيچ كدام از همراهان سردارسپه تا صبح از ترس سميتقو به خواب نرفتند فقط تدابير اميرطهماسبی موجب شد كه سميتقو با سواران مسلّح خود سردار سپه و نزديكان او را از بين نبرد و بعدها سميتقو بر اين شانس از دست رفته تأسّف خورده بود.
    سردار سپه پس از بازديد از آذربايجان برای جلوگيری از هر اقدام احتمالی از طرف مردم آذربايجان در حمايت از فرماندۀ لشكر، او را براي كار مهم تری با خود به تهران آورد و سرتيپ محمدحسين آيروم را به جای او به فرماندهی لشكر آذربايجان منصوب نمود. پس از ورود به تهران، سردار سپه معاونت پارلمانی وزارت جنگ را به او سپرد و پس از چندی در اثر توصيۀ بهرامی و يزدان پناه پست فرمانداری نظامی تهران نيز به او سپرده شد و اين سمت موقعی به او تفويض شد كه جنبشی برای خلع قاجاريه در تمام شهرهای ايران برخاسته بود.
    اميرلشكر طهماسبی در سمت جديد تمام فعّاليت خود را مصروف به اجرای مقدّمات خلع قاجاريه نمود تا اينكه در روز نهم آبان ماه 1304 مجلس رأی به انقراض قاجاريه و واگذاری حكومت موقّت به سردار سپه رضاخان داد و در همان روز طهماسبی مأمور اخراج محمّدحسن ميرزا وليعهد و خانوادۀ احمدشاه و تحويل گرفتن قصور سلطنتی گرديد. او مأموريّت خود را در كمال خشونت انجام داد، محمدحسن ميرزا را از قصر گلستان حركت داده به سرحدّ عراق رسانيد و كلّيۀ قصور سلطنتی را مهر و موم نمود و حرم احمدشاه را به طرزی ناشايسته از اندرون بيرون كرد.
    سرلشكر طهماسبی به پاس خدمات خود در خلع قاجاريه در 28 آذر 1304 در اوّلين كابينۀ سلطنت رضاشاه پهلوی كه به رياست محمدعلی فروغی تشكيل شد، به وزارت جنگ منصوب شد. اين دولت بيش از شش ماه دوام نكرد و ساقط شد و اميرطهماسبی كنار رفت. چند ماه پس از تشكيل كابينه مهديقلی هدايت (مخبرالسلطنه) به وزارت فوايد عامّه و تجارت معرّفی شد و دست به يك سلسله اقدامات اساسی زد. در اوايل سال 1307 به عزم بازديد راه هاي خوزستان و لرستان و تسريع در اتمام ساختمان مزبور به آن صفحات عزيمت نمود و ضمن بازديد از اقدامات انجام يافته در قريۀ رنگ رزان كه تقريباً بين خرم آباد و بروجرد است با عدّه ای مسلّح مصادف شد و غفلتاً طرف حمله واقع شده سه تير به او اصابت مي كند. او را به بروجرد انتقال دادند. از تهران چند جرّاح با هواپيما به بروجرد رفته او را تحت عمل جرّاحی قرار دادند ولی معا لجات مؤثّر واقع نشد و درگذشت. 
منبع: دکتر باقر عاقلی«شرح حال رجال سياسی و نظامی معاصر ايران » جلد اّول - چاپ اوّل سال 1380  - نشر گفتار باهمکاری نشر علم -   صص 199 – 196 

 سید یعقوب انوار اردکانی 

سید یعقوب انوار واعظ، مشروطه‏خواه، نماینده‏ى مجلس، سیاست‏باز حرفه‏اى، عوامفریب، معروف به صدرالعلماء، فرزند آسید خلیل واعظ، متولّد 1253. پس از انجام تحصیلات مقدّماتى در یزد به حوزه‏ى علمیه‏ى اصفهان و تهران وارد شد و تحصیلات خود را تا درجه‏ى اجتهاد انجام داد و در زمره‏ى وعّاظ درآمد. در مشروطیت به مشروطه‏طلبان پیوست و چون از نطق و بیان بهره‏ى كافى داشت، مورد توجّه واقع شد. پس از به توپ بستن مجلس، محمّدعلى میرزا دستور بازداشت او را صادر كرد و او را به باغشاه بردند و در غل و زنجیر كشیدند تا در اثر اقدامات صدرالاشراف آزاد شد. در دوره‏ى دوّم از خراسان به وكالت مجلس انتخاب گردید. در دوره‏ى چهارم از طرف مردم شیراز به مجلس رفت. در این دوره كه مقدّمات انقراض قاجاریه فراهم مى‏شد، با شامّه‏ى سیاسى راه آینده‏ى خود را تشخیص داد و با دار و دسته‏ى سردارسپه مناسبات نزدیك پیدا كرد و جزء تعزیه گردانان سیاسى شد. در دوره‏ى پنجم از طرف ایلات خمسه به مجلس راه یافت. ضیاءالواعظین وكیل ایل قشقائى در مجلس با اعتبارنامه‏ى او مخالفت كرد و گفت این شخص اهل اردكان است، یك روز از خراسان وكیل شد، دوره‏ى قبل خود را شیرازى معرّفى نمود و از شیراز سر درآورد و حالا مى‏بینیم در این دوره از طرف ایلات خمسه به مجلس راه پیدا كرده است. ولى گوش كسى به این حرف‏ها بدهكار نبود و سیّد در وكالت مجلس مستقر شد و براى سلطنت پهلوى و انقراض ایل قاجار یقه‏درانى كرد. به پاداش خدمات صادقانه‏ى خود، در ادوار ششم و هفتم نماینده‏ى شیراز در مجلس شد، ولى چون زیاد متوقّع بود و حساب كار قدرى از دستش خارج شده بود، چند سالى از وكالت محروم گردید؛ تا وقتى كه به خود آمد و بار دیگر با كانون‏هاى قدرت هماهنگ شد و مجدّداً در ادوار دوازدهم و سیزدهم از كاشان انتخاب گردید. بعد از استعفاى رضاشاه، هنوز شاه از دروازه‏ى تهران خارج نشده بود كه براى بدست آوردن وجهه بین مردم و اغفال آنها علیه رضاشاه سخن گفت و جمله‏ى معروف «الخیر فى ما وقع» را ادا نمود. طوفان خشم و غضب رضاخان از سخنان او بلند شد و به روایات موثّق تا آخرین دقیقه‏اى كه ایران را ترك مى‏كرد، به سید یعقوب انوار ناسزا مى‏گفت. سیّد بعد از دوره‏ى سیزدهم دیگر به مجلس راه نیافت. براى تقرّب به دربار محمّدرضا پهلوى و راه یافتن به دولت خدمات خود را نسبت به رضاشاه در جراید انعكاس داد، ولى دیگر حربه‏اش مؤثّر نیفتاد و نتوانست به منصبى برسد. سنّش نیز از هفتاد گذشت و از صحنه‏ى سیاسى به كلّى بیرون رفت. از او ثروت نسبتاً هنگفتى بجا ماند. على‏رغم این پدر، پسرش سید عبداللَّه انوار عمر خود را وقف خدمات علمى كرده است. بدون تردید وى یكى از بهترین نسخه‏شناسان و یكى از بزرگترین كتاب‏شناسان ایران است. دخترش خانم فرشتۀ انوار سال‏ها در دانشگاه تهران به خدمت كتابدارى مشغول بود و بعضى از دروس كتابدارى را نیز در دانشگاه تدریس مى‏نمود. وفات انوار در سال 1334 اتفاق افتاد.
منبع: دکتر باقر عاقلی«شرح حال رجال سياسی و نظامی معاصر ايران » جلد اول - چاپ اول سال 1380  - نشر گفتار باهمکاری نشر علم -   صص 239 – 238 


Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire