اریبهشت سال 1315
«پس ازپایان دورۀ ششم مجلس (22 مرداد 1307 ) با مداخله علنی دولت در انتخابات، هیچیک از مخالفان رژیم به مجلس راه نیافت. مصدق که در دوره پیش از نمایندگان تراز اول تهران بود، در مجلس هفتم حتی یک رأی هم نداشت. به جای شخصیت هایی چون مشیرالدوله، مؤتمن الملک، مدرس، افرادی همانند سید یعقوب انوار، علی دشتی، عبدالحسین تیمورتاش ، وثوق الدوله، میرزا عبدالله یاسائی و شیخ حسین تهرانی از صندوق ها در آوردند.
پایه های حکومت استبدادی مستحکم شده بود، مصدق در انتظار تلافی مخالفت هایش با دیکتاتوری رضا شاه، در احمد آباد ساوجبلاغ به سر می برد و اوقات خود را صرف مطالعه و امور کشاورزی می کرد.. در اردیبهشت 1315 ناگهان وی دچارخونریزی شدید گلو شد و ادامه خونریزی، بنیه او را ضعیف کرد. چون با مراجعه به اطباء بیماری او تشخیص داده نشد، به توصیه خانواده، همراه با فرزندش، دکتر غلامحسین مصدق عازم اروپا گردید .» ( 1 )
دکتر غلامحسین مصدق (2 ) می گوید: «در اریبهشت سال 1315پدر ناگهان دچار خونریزی شدید گلو شد، ادامۀ خونریزی بنیۀ او را ضعیف کرد؛ چون با مراجعه به اطباء علت بیماری معلوم نشد، به توصیه دوستان و اصرار من، عازم اروپا شدیم و از راه روسیه با قطار و کشتی به آلمان رفتیم. دربرلن، به سفارش پروفسور فون ایکنVon Iken پدرم در بیمارستان بستری شد. پس از بهبودی و خارج شدن از بیمارستان، پدرم به یک پزشک اعصاب مراجعه کرد. بی مناسبت نیست گفتگوی آنها را د ر اولین جلسه آشنائی نقل کنم:
در این جلسه، دکتر میزان تحصیلات پدرم را جویا شد. پدرم گفت: دکتر حقوق و علوم سیاسی است. سپس شغل او را پرسید. گفت:فلاحت، دکتر که ازسوابق پدرم و شرایط زندگی او پس ازکناره گیری از سیاست و اوضاع ایران در زمان رضا شاه اطلاع نداشت، گفت: این هم نوعی بیماری است که انسان حقوق خوانده باشد و کشاورزی کند! پس از سی و هشت روز درمان، به ایران مراجعه کردیم .» (3 )
◀ دستگیری و زندانی در بیرجند
تیر ماه 1319
«دکتر مصدق همانند دیگر مبارزان تاریخ از تیررس دیکتاتور در امان نمی ماند. روزی که مشغول تهیه داروی طبی « گنه گنه» جهت کار های کشاورزی می باشد، توسط ایادی رضا خان دستگیر می شود. این دستگیری دو پیامد ناگوار بهمراه داشت که در زندگی دکتر مصدق تا آخرین لحظه حیات اثر می گذارد. یکی فلج شدن پاهای دکتر مصدق بعلت محیط نامساعد زندان و دیگری ناراحتی روحی پیدا کردن فرزند دخترش بنام خدیجه، بعلت مشاهدۀ صحئۀ دلخراش دستگیری پدرش می باشد. » ( 4 )
زنده یاد دکتر غلامحسین مصدق، واقعه دستگیری دکتر مصدق را بدینگونه شرح می نماید:
در آن موقع، پدر در نزدیکی تجریش، باغی معروف به باغ کاشف السلطنه را برای سکونت خانواده اجاره کرده بود. پدر، روز سوم تیرماه، از ساوجبلاغ برای سرکشی به آن منزل آمده بود، که روز هفتم تیرماه مقارن غروب، رئیس کلانتری تجریش با دو تن مأمور شهر بانی به اقامتگاه او آمدند. چون پدرم با کسی ملاقات نمی کرد، مستخدم به مأمورین می گوید دکترخانه نیست، ولی آنها متقاعد نمی شوند و در اطراف خانه به مراقبت می پردازند. پدرم که متوجه شده بود آنها مامور شهربانی هستند، دستور می دهد وارد خانه شوند و در چادری که در باغ بود منتظر او بمانند. چند دقیقه بعد، به محض اینکه وارد چادر می شوند مأمورین به او می گویند حسب الامر باید شما را با نوشتجات و اتومبیلتان به خانه شهری ببریم و نوشتجاتی ر اهم که در آنجا دارید برداریم و به شهربانی برویم. در آنجا تحقیقات مخصتری از شما می کنند و مرخص می شوید.
پدرم در آن باغ، غیر از نوشتجاتی که از احمد آباد با خود آورده بود و در کیف دستی او بود، نوشته دیگری نداشت. مأمورین همراه پدرم و با اتومبیل او به خانه شهری می روند و چند جلد کتابی را که درآنجا بود، با دیگر اوراق و نوشتجاتش، در قفسۀ کتابهای او می گذارند و لاک و مهر می کنند و او را با کیف و جعبه داروئی که در آن ادویه مورد استفادۀ همیشگی اش قرارداشت، به شهربانی می برند و باز پرس بدون بازجوئی، قرار بازداشت او را صادر می کند. از آنجا به زندان مرکزی می روند و پس از بازدید بدنی و ضبط پنجاه ریال موجودی و کیف وجعبه دوا، او را به زندان انفرادی تحویل می دهند.
پدرم که تا آنوقت زندانی نشده بود، شب را به سختی می گذراند. روز بعد او را برای بازجوئی می برند. مأمورین در بین راه به او می گویند تنها کسی است که قبل از پایان یافتن بیست و چهار ساعت، مورد بازجوئی واقع شده است، زیرا در زندان کسانی هستند که سالها از بازداشت آنها می گذرد، بی آنکه مورد بازجوئی و تحقیق قرارگرفته باشند و علت زندانی شدن خود را بدانند.
بازپرس (مستنطق) در آغاز بازجوئی، نوشتجات محتوی کیف پدر را مطالعه می کند و چون مطلب مظنونی نمی بیند، آنها را با مهر پدرم لاک می کند. طی بازجوئی، از او سئوال می شود سوابق و خدمات سیاسی و دولتی خود را بیان نماید.
پدر به همه سئوالات پاسخ می دهد و در پایان می گوید: دلیل حبس مرا بفرمائید که اگر آزاد شدم کاری نکنم دوباره به زندان برگردم.بازپرس این سئوال را هم در ورقه بازجوئی می نویسد. پس از پایان تحقیق، در پاسخ سئوال پدرم که علت بازداشت خود را پرسیده بود، از ادارۀ سیاسی شهربانی جواب می آورند: شما تقصیری ندارید، ولی عجالتاً باید در زندان بمانید!
توقیف پدرم در زندان مرکزی سه روز طول کشید. طی این مدت ، کتب و نوشتجات او را در خانه، ورق بورق خواندند، ولی مدرکی که بر اساس آن بتوانند او را متهم و زندانی کنند، پیدا نکردند. خاطرم هست در آن روز، یکی از مأمورین، ضمن تفتیش خانه و مطالعه اوراق، یک نسخه بروشور مربوط به اساسنامه یکی از احزاب گذشته را پیدا کرد. سپس دور از چشم دیگر همکارانش آن را به من داد و گفت: این جزوه را پنهان کنید، زیرا اسباب درد سرتان می شود. متأسفانه نام آن جوان را که دانشجوی دانشکده حقوق هم بود، فراموش کرده ام. بهرحال، چون پدرم چند سال پیش از واقعه، کتابخانه شخصی اش را با چند صد کتاب به کتابخانه دانشکده حقوق تهران هدیه کرده بود، از بین چند جلد کتاب و نوشتجات موجود، مدرک مورد نظر شهر بانی بدست نیامد.
یازده روز پس از بازداشت، پدرم را به دفترسروان دادگستر، رئیس زندان موقت شهربانی می برند. او در وسط اطاق، اشیائی را که به دستور شهربانی از منزل برای مسافرتش آورده بودند، می بیند. رئیس زندان پس از تعارفات می گوید: از این اشیاء هر چه مورد نیازتان است انتخاب کنید، حسب الامر باید شما را با اتومبیل خودتان به مشهد ببرند و از آنجا به یکی از شهرهای اطراف منتقل کنند
پدرم می گوید: شما یازده روز است مرا بازداشت کرده اید و به من نمی گوئید برای چه تقصیری گرفتارم. من امر چنین دولتی را به میل و رضا اجرا نمی کنم و با پای خود به این مسافرت نمی روم. سپس با تأثر، به عکس رضا شاه که بدیوار نصب شده بود، اشاره می کند و این بیت را می خواند:
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار (5 )
حضار با شنیدن سخنان پدر و این شعر، سکوت می کنند و از رئیس اداره سیاسی کسب تکلیف می نمایند. مشارالیه به زندان می رود و پدرم را به علت بی مبالاتی و انتقاد از دولت توبیخ می نماید، اما او متقاعد نمی شود و همچنان به روش شهربانی در دستگیری و بازداشت بدون دلیل و خلاف قانون خود، اعتراض می کند. چون در روز روشن صلاح نبود او را مجبور به حرکت کنند، دو باره زندانی می کنند.
خانواده ما که از خبر مسافرت اجباری پدرم آگاه شده بودند، در صدد چاره جوئی برآمدند. من و برادرم احمد، به سرپاس مختاری متوسل شدیم و درخواست کردیم چون پدرمان ناخوش است، یک آشپز با او روانه کنند. مختاری موافقت کرد با این شرط که آشپز هم زندانی شود و در زندان برای او غذا تهیه کند.( جواد حاجی تهرانی، آشپز با وفای ما، داوطلب شد که همراه پدر در زندان بماند و مراقب او باشد. وی ماجرای بردن پدرم را به بیرجند بدین شرح نقل کرد: روز حرکتمان سرهنگ آرتا رئیس سیاسی شهربانی، مرا احضار کرد و گفت: با مصدق می روی، ولی اگر کوچکترین خطائی از تو سر بزند، اعدام خواهی شد.گفتم: حاضرم... چند دقیقه بعد آقا را طناب پیچ کرده بودند آوردند. اتومبیل حاضر بود، گفت سوار شوید. آقا گفت نمی روم، هرکاری می خواهید بکنید. افسر کشیک و چند نفر پاسبان و یاور جعفر شریفی، آقا را انداختند توی ماشین خودمان که حاضر بود، وسائلمان را هم قبلاً آورده بودند، حدود عصر، از جاده فیروزکوه، عازم مشهد شدیم.) دو روز پیش از حرکت، پدرم توسط رئیس زندان از سرپاس رکن الدین مختاری درخواست ملاقات کرده بود و ساعت 10 روز بعد قرار ملاقات تعیین شده بود ولی بجای رئیس شهربانی، رئیس اداره سیاسی با پدر روبرو می شود و پیام تهدید آمیز مختاری را به پدر ابلاغ می کند.
عصرروزهفدهم تیرماه 1319، پدرم را از زندان به شهربانی می برند تا پس ازتاریک شدن هوا، حرکت دهند. همراهان او چهار تن بودند: 1- یاور شریفی رئیس شهربانی زاهدان که مأمور بود پدر را به زندان بیرجند تحویل دهد و ازآنجا به محل مأموریت خود برود. 2– سرپاسبان غلامحسین قهرمان 3 – جواد حاجی تهرانی، آشپز 4 - راننده شهربانی.
خواهرم خدیجه
غلامحسین مصدق واقعه جانخراش خواهرش خدیجه خانم را که «تا پایان عمر29 اردیبهشت1382، در سویس، تحت درمان بود و در روزهای پیش از مرگ، به فارسی، دو نام را مرتب تکرار میکرد. مصدق و رضا خان پهلوی. (6)به سخن دیگر، او با تصویر پدرش در حالی که مأموران رضا خان هنگامی که پدرش را « دست و پا بسته، مانند کوله باری کشان کشان به داخل اتومبیل می اندازند ومی برند روزها و لحظات آخر عمر می گذراند» می نویسد:
هنگامی که پدرم را طناب پیچ کرده و دست و پایش را گرفته بودند تا به اتومبیل برسانند، خدیجه خواهر سیزده ساله ام که از چگونگی دستگیری پدر و خبر مسافرت اجباری او خبر داشت، در کنار ساختمان زندان، انتظار دیدار او را می کشد. مادرم درمقال اصرار توأم با عجز و لابه خواهرمان، او را همراه مستخدم ما، آنجا فرستاده بود. خدیجه دختری زرنگ، با هوش و مهربان بود، با پدرم انس و الفت داشت. آقا نیز به کوچکترین فرزندش بسیار علاقمند بود، به درس و مشقش می رسید، برای او قصه می گفت، شیرینی و شکلات می خرید. با چنین روابطی بین دختر و پدر، ناگهان پدر به زندان می افتد. و دختر، که بسیار غمگین و افسرده شده، در آن روز، ناگهان مشاهده می کند که پدرش را، دست و پا بسته، مانند کوله باری کشان کشان به داخل اتومبیل می اندازند ومی برند.خدیجه که با دیدن منظره، تکان خورده بود، پس از بازگشت به منزل با حال نزار و رنگ پریده، هوش و حواسش را از دست داده بود.دخترک، کارش ساخته شده بود. از آن روز به بعد، به بیماری اعصاب و روان دچار شد و دیگر به حال عادی برنگشت. مدتی درتهران تحت درمان بود، سپس پدرم او را در یکی از بیمارستان های سوئیس بستری کرد. او سالهاست که در بیمارستان بسر می برد و شفا نیافته است. چند سالی است که به علت بالا رفتن قیمت ها و گران شدن ارز نتوانسته ایم هزینه نگاهداری او را به طور منظم بپردازیم. اخیراً انجمن شهر لوزان، نامه ای به بیمارستان نوشته و از جانب ما متعهد شده که بدهی گذشته را پرداخت کنیم.
در زندان بیرجند
پدرم وهمراهان حدود ساعت ده شب به فیروزکوه می رسند. یاور شریفی دستور می دهد زندانی و راننده در اتومبیل بمانند. سر پاسبان و آشپز هم در خارج مراقب باشند، خودش هم در قهوه خانه به استراحت می پردازد. پدر که از روش خشونت بار شهربانی در فرستادن اجباری او به یک محل نامعلوم و نیز به گمان اینکه قصد دارند مانند دیگر مخالفین رضا شاه همچون مدرس و سردار اسعد، او را نیز بی سر و صدا سر به نیست کنند، تصمیم به خود کشی می گیرد و با استفاده از غیبت مأمورین تعدادی از قرص های مسکن را که همراه داشت می خورد. حدود یک ساعت بعد، یاور شریفی بر می گردد و اتومبیل حرکت می کند. رفته رفته اثر قرص ها بروز میکند و پدرم دچار استفراغ شدید، تشنج و ضعف می شود و در شاهرود بیهوش می گردد. سرگرد شریفی که نگران شده بود، به سرعت پزشکی را از محل می آورد و پس از شتشوی معده و دیگر اقدامات درمانی، که دو سه ساعت به طول می انجامد، خطر بر طرف می گردد.
در مشهد، سرهنگ وقار رئیس شهربانی، که می ترسد زندانی در حوزۀ مأموریت او تلف شود، پدرم را سه روز تحت درمان قرار می دهد و ضمن ملاقات با او می گوید: شهربانی بیرجند در حوزه مأموریت من است و از هرگونه مساعدتی نسبت به شما دریغ نمیکنم و از مرکز درخواست می نمایم یک نفر پرستار برای مراقبت شما بفرستد. پدرم از مددهای رئیس شهربانی مشهد، تشکر می نماید و با او خداحافظی می کند.
مسافرت از مشهد تا بیرجند حدود 30 ساعت به طول می انجامد. ساعت سه بعد از ظهرروز 23 تیر، پدرم را تحویل شهربانی بیرجند می دهند. در آن موقع، رئیس شهربانی بیرجند به تهران احضار شده بود و چون رسد بان یکم (ستوان 1) محمد حسین دولت مرادی کفیل شهربانی نیز به علت تعطیل اداره در شهربانی نبود، یاور شریفی اطاق افسر نگهبان را برای اقامت پدر تعیین می کند. دولت مرادی نیز پس از حضور در اداره شهربانی، با تصمیم شریفی موافقت می کند. جواد آشپز هم زندانی می شود. متن گزارش رئیس شهر بانی مشهد، در باره بیماری پدر، بدین شرح است:
ادارۀ کل شهر بانی
پیرو رمز شمارۀ 5991 – 24 / 4 / 19 – شهربانی بیرجند هزینۀ دکتر مصدق و یکنفر خدمتگزار او را روزانه ده ریال پیش بینی نموده و علاوه می کند نامبرده از روز ورود به بیرجند بواسطه داشتن بیماری غش نیازمند به داروهائی می باشد که چون در بیرجند وجود ندارد، بهای آن را نمی توان تعیین وگزارش نمود. مراتب معروض تا هر نوع فرمان فرستاده شود اقدام شود.
رئیس شهربانی مشهد – پاسیار وقار
گزارش دیگر شهر بانی مشهد به شهربانی کل، در بارۀ هزینه پدرم در زندان بدین شرح است:
ادارۀ کل شهربانی
پیرو رمزشمارۀ 8327 – 4 / 6 / 1319 – شهربانی بیرجند هزینه ماهیانه دکتر مصدق و پرستار و خدمتگزار مشارالیه را با در نظر گرفتن ارزش خواربار درماه از قرار روزی 1 / 24 ریال، سالانه(7471) ریال پیش بینی نموده وضمناً گزارش میدهد خانواده مشار الیه بوسلیه پرستار مبلغ 4000 ریال وجه جهت او فرستاده اند که وجه مزبور بوسیله پرستار به شهربانی تسلیم و در صندوق طبق مقررات بایگانی گردیده است.
رئیس شهربانی مشهد – پاسیار وقار
چند روز بعد، محل زندان پدرم عوض می شود و او را به اطاق کوچک صندوق خانه مانندی که متصل به اطاق قبلی است می برند.در اینجا، چون کسی، جز جواد آشپز، هم صحبت او نبوده، حالش بدتر می شود. بلاتکلیفی و نگرانی از اینکه مبادا وی را بی سروصدا بکشند، او را به ستوه می آورد و پدر ادامه زندگی را دشوار می بیند. در همین اوان، پرستاری که با مقداری دارو که برای او فرستاده بودیم، وارد بیرجند می شود. کفیل شهربانی بیرجند با اعلام بیماری زندانی، از شهربانی مشهد کسب تکلیف میکند گزارش رئیس شهربانی مشهد به تهران در این مورد بدین شرح است:
ادارۀ کل شهر بانی
پیرو گزارش شماره 6231 – 30 / 4 / 1319 محمد مصدق بعلت داشتن بیماری غش، نیازمند به معاینه و دستور پزشک می باشد.چون در امر به شماره 18809 /27023 قید گردیده مشارالیه از ملاقات محروم است اجازه بفرمائید در مواقع لزوم پزشک بهداری او را در زندان معالجه نماید. تا هر نوع امر فرمائید اقدام شود.
پاسیار وقار
خانواده ما، بخصوص مادرم، نگران حال پدر بودیم. کوشش وتلاش من برای ملاقات با سرپاس مختاری رئیس کل شهربانی، به علت خود داری وی از پذیرفتن من، به نتیجه نرسید. روز14 مردادد 1319 ، به روال معمول همه ساله، دولت و مجلس ، سالگرد مشروطیت را جشن می گرفتند؛ میرزا حسن اسفندیاری (محتشم السلطنه ) مرا هم برای شرکت در جشنی که به همین مناسبت در مجلس شورای ملی برگزار می شد، دعوت کرده بود. دعوت از من، برای شرکت در جشن مشروطیت و آزادی، درست در زمانی بود که پدرم را بدون دلیل و بی آنکه حتی تشریفات ظاهری نیز، در مورد سلب آزادی او صورت گرفته باشد، دستگیر و زندانی کرده بودند.
در مراسم جشن، بسیاری از رجال وقت، از جمله سرپاس مختاری حضور داشتند. سخنرانی های چاپلوسانه و ریاکارانه ای پیرامون آزادیهائی که تحت توجهات اعلیحضرت قدر قدرت، نصیب ملت ایران شده بود، ایراد گردید. من، با استفاده از حضور رئیس شهربانی، نزد او رفتم و درخواست کردم اجازه دهد به بیرجند رفته، پدرم را ملاقات نمایم. مختاری، نه تنها با در خواستم موافقت نکرد، بلکه من و دیگر اعضای خانواده مان را از مسافرت به شهر بیرجند برحذر داشت. چندی بعد، معلوم شد به رئیس شهربانی محل دستور اکید صادر کرده که پدر حق ملاقات با هیچ کس را ندارد، رئیس شهربانی بیرجند هم برای خوش خدمتی او را از اطاق افسر نگهبان، به اطاق بسیار کوچک دیگری منتقل کرده بود.
کوچکی اطاق، تغذیۀ بد، نبودن بهداشت و سابقه بیماری، موجب افسردگی شدید پدرم می شود. تنها کتاب مربوط به مسائل طبی که پزشک شهربانی بیرجند به او داده بود، پس از انتقال به زندان جدید، پس گرفته میشود، پدر چون احساس می کند قصد کشتن او را دارند، از خوردن غذای زندان امتناع می کند، مدت چهل وهشت ساعت هیچ چیزی حتی آب هم نمی خورد و بیش از پیش ضعیف می شود.
رئیس شهربانی بیرجند، نگران اینکه مبادا زندانی سفارش شده او، بر اثر ضعف و گرسنگی از پای در آید، خود با یک لیوان شیر و مقداری بیسکویت و یک جلد قرآن به زندان می آید و قسم می خورد که قصد بدی در بارۀ او ندارد و پس از گفت و شنود طولانی، آقا راضی به خورد ن غذا میشود.
پدرم با زندانیان دوست شده بود، هم بندها رعایت او را می کردند، آنها سعی می کردند او راحتی و آسایش داشته باشد. از جمله یک پزشک افغانی، که او هم گرفتار پلیس رضا شاه شده بود و به زندان افتاده بود، با پدرم دوست شده بود. آنها به هم قول داده بودند که هر کس زودتر آزاد شد برای خلاصی دیگری کمک کند.
پدرم از لحاظ جسمانی ضعیف شده بود؛ وی در تهران و احمد آباد، دائماً زیر نظر من قرار داشت، باید به طور منظم داروهائی مصرف می کرد. به استثنای مواقعی که بیمار میشد، هر دو سه یکبار او را معاینه می کردم، فشار خونش را می دیدم و از همه جهت مراقب حالش بودم. پس از رفتن به بیرجند، ارتباطمان قطع شده بود و حتم داشتم در آنجا وضعش رو به وخامت می گذارد. با تلاش زیاد، شهربانی تهران موافقت کرد یک پرستار به هزینه خودمان به بیرجند بفرستم تا مراقب او باشد. سرانجام خانم پرستاری که ارمنی بود و دربیمارستان نجمیه کار میکرد داوطلب رفتن به بیرجند شد. در آنجا رئیس شهربانی به او گفته بود، برای پرستاری از «آقا» باید در زندان باشد، نه اینکه در شهر زندگی کند و روزها از او دیدن نماید. این خانم پس از چند روز اقامت در بیرجند به تهران بازگشت و با خود خبرهای بدی از وضع پدر آورد...
پزشکان و پرستاران بیمارستان نجمیه که پس از اطلاع از حال و روز پدرم، در آن نقطه دوردست، سخت نارحت ناراحت شده بودند، به تکاپوی افتادند. از میان آنها، خانمی به نام "امین زمان روزبه" داوطلب عزیمت به بیرجند شد. وی نزد من آمد و گفت حاضر است به بیرجند برود و در کنار پدرم در زندان زندگی کند و پرستار او باشد. اقدام این زن نوع دوست و وطن پرست، در آن شرایط و اوضاع و احوال، فداکاری بزرگی بود. یک زن جوان تصمیم گرفته بود خانه و زندگی خود را رها کند و بی توجه به خطری که امنیت و شغل او را احتمالاً دچار مخاطره می ساخت، برای کمک و مراقبت از یک زندانی، خودش را زندانی کند. چند روز بعد، خانم روزبه، به بیرجند رفت و تا اواسط آبان 1319 که پدرم آزاد شد، در زندان از او پرستاری کرد. سپس همراه او به احمد آباد رفت و حدود یکماه و نیم در آنجا ماند تا حال آقا بهتر شد و آنوقت سر کارش برگشت.
پدرم طی زندگی دشوار و طولانی سیاسی اش و نیز خانواده او، همواره مدیون لطف و محبت و فداکاریهای بی شائبه بسیاری از هموطنان بوده و هستند. خانم امین زمان روزبه و آقای جواد حاج تهرانی، نمونه ای از این دوستان به شمار میروند. در اینجا باید از دوست دیگری یاد کنم که در دوستی، صداقت و وفاداری نسبت به خانواده مصدق نمونه است. این جوانمرد آقای سید جواد مادرشاهی است.
◀ بازگشت به تهران
آزادی پدرم از زندان بیرجند، در نتیجه مداخله "ارنست پرون " سوئیسی انجام گرفت. پرون از دوستان صمیمی و محرم راز محمد رضا بود و آشنائی آنها از سال 1310، هنگامی که ولیعهد به سوئیس اعزام گردید و در مدرسه « له روزه» به تحصیل پرداخت، شروع شد.پس از پایان دوره مدرسه، محمد رضا، پرون را به تهران آورد. طولی نکشید که در دربار ایران کارش بالا گرفت و تا سال 1340 که به علت بیماری قلبی درگذشت، به عنوان متنفذترین فرد دربار شاخته می شد.
در اواسط آذر 1319 ارنست پرون، به علت شدت یافتن ناراحتی کلیه، در بیمارستان نجمیه بستری شد و چند روز بعد، پروفسور یحیی عدل روی کلیه او عمل جراحی موفقیت آمیزی انجام داد. هنگامی که پرون بستری بود، محمد رضا ولیعهد، دو سه بار از او عیادت کرد. پرون که از ماجرای زندانی شدن پدرم اطلاع داشت وتحت تأثیرمراقبت های پزشکی پس از عمل جراحی، که منجر به بهبودی سریع او شد، قرارگرفته بود، در آخرین دیداری که ولیعهد از او در بیمارستان به عمل آورد، مسئله گرفتاری پدرم را عنوان کرد و درخواست آزادی او را نمود. پرون این موضوع را به من و پروفسور عدل اطلاع داد.
پانزده روز پس از مرخص شدن پرون از بیمارستان، از شهربانی تهران خبر دادند که دستور آزادی پدرم از زندان بیرجند و انتقال وی به ساوجبلاغ صادرشده است. در ساعت نه بعد از ظهر 14 آذر کفیل شهربانی بیرجند وارد اطاق او می شود و به او خبر می دهد که نماینده شهر بانی که از تهران آمده قصد دیدار او را دارد، سپس سرهنگ عباس دهش پور نماینده شهربانی و محمد شرافتیان نزد پدرم می روند و خبر آزادی از زندان و انتقالش را به احمد آباد اطلاع می دهند. شبانه پدر و همراهان عازم تهران می شوند. در مشهد، سه شب در میهمانخانه باختر توقف می کنند. سرهنگ وقار، از پدر دیدن می کند و اظهار ادب و احترام می نماید.
مسافرت از مشهد به تهران نیز سه روز طول می کشد. در طول راه، سرهنگ دهش پور با ابراز محبت و مراقبت سعی می کند مطابق میل پدر رفتار کند. کمی پیش ازظهرروز 23 آذر ، مسافران به شریف آباد می رسند. دهش پور می گوید: « به امر سرسپاس مختاری ، باید شما را ساعت دو بعد از ظهر، وارد تهران کنم، زیرا رئیس شهربانی قصد ملاقات شما را دارد، ولی من هرگز به این مأموریت تن در نمی دهم و سعی می کنم شما را به شهربانی نبرم.»
دهش پور چند ساعتی در شریف آباد توقف می کند و عزیمت را به دلیل نامساعد بودن حال پدرم، که حتی از راه رفتن عاجز بود و جواد او را کول می کرد، تا اوایل شب به تأخیر می اندازد. پس از ورود به تهران، به سرپاس مختاری گزارش می دهد که حال دکتر به حدی نامساعد است که ماندن او در شهربانی به مصلحت نیست، مختاری به دربار تلفن میکند و کسب تکلیف می نماید. چند دقیقه بعد دستور رضا شاه بدین شرح به رئیس شهربانی ابلاغ می شود:« مصدق را به احمد آباد منتقل کنید، او باید همانجا بماند تا بمیرد...»
از آن پس، پدرم، در احمد آباد تحت نظر بود. ما افراد خانواده، جمعه ها را در احمد آباد، نزد پدر و مادرمی گذراندیم. روز21 شهریور1321 ، پس از حمله متفقین( انگلیس و شوروی) به ایران و عزیمت اجباری رضا شاه به آفریقا، سپهبد امیراحمدی، فرماندار نظامی تهران نامه ای به پدر نوشت که حسب الامر ملوکانه آزاد است و می تواند به تهران باز گردد.
در تهران، ابتدا ساختمانی را که اکنون محل « انستیتو پاستور» است و آن زمان معروف بود به باغ اطلسی، از همسر فرمانفرما، ماهی هشتاد تومان اجاره کردیم و همگی، یعنی پدر و مادر و برادرم مهندس احمد و من، با خانواده هایمان درآنجا زندگی می کردیم، سه سال بعد، پدرم ساختمان 109 را در خیابان کاخ برای اقامت خود ساخت. من و برادرم هم در مجاورت ایشان در دو خانه جداگانه سکونت کردیم. این خانه 109 همان خانه ای است که روز 28 مرداد 1332 با توپ و تانک به آن حمله شد و دار و ندار ما را غارت کردند.
تاریخ قضاوت کرده است:
قریب سی سال بعد، محمد رضا شاه در کتاب « مأموریت برای وطنم» از دورانی یاد می کند که در سن 19 سالگی و در مقام ولیعهدی، همه روزه پدرش را ملاقات می کرده و نظریات خود را باطلاع او می رسانیده است، رضا شاه نیز همیشه عقاید و نظریات وی را با دقت وحوصله استماع می کرده است. آنگاه، از شفاعتی که برای آزادی زندانیان سیاسی از جمله دکتر مصدق که بدستور پدرش به اتهام «همکاری با یک دولت خارجی علیه ایران» زندانی بود، به عمل آورده، یاد می کند. در کتاب مأموریت برای وطنم، می نویسد:
«علاوه بر وظایف نظامی که بر عهده داشتم، مجبور بودم هر روز پدرم را ملاقات کنم و این ملاقاتها گاهی صبح و اغلب نیم ساعت قبل از ظهر صورت می گرفت... و نظریات خود را بدون اینکه جنبه مذاکره و مباحثه داشته باشد، به سمع او می رساندم، با وصف این، در آن سن نوزده سالگی گاهگاه عقاید خود را صریحاً در مسائل مختلف بوی عرضه می داشتم و عجب این بود که او همیشه نظریات و عقاید مرا با دقت و حوصله استماع می نمود و پیشنهادات مرا کمتر رد می فرمود.
مثلا ًدر اثر شفاعت مصرانه من بسیاری از زندانیان سیاسی آزادی یافتند. شاید جای افسوس باشد، ولی یکی از این افراد دکتر مصدق بود که بعداً در دوره زمامداری خود چیزی نمانده بود که کشور را به افلاس بکشاند و سلسله ای را که پدرم بنیاد نهاده بود براندازد. با آنکه مصدق بارها گفته بود که من وی را از خطر، نجات داده ام، همه دیدید که این دین را بچه طریق عجیبی ادا کرد و چگونه از من حق شناسی نمود.
پدرم مصدق را به اتهام همکاری با یک دولت خارجی وتوطئه علیه دولت ایران توقیف کرده بود و نمی دانم در فکر وی چه میگذشت که مخالفین خود را به همکاری با خارجی ها مخصوصاً انگلیسی ها متهم می کرد. مصدق به نقطه دور افتاده و بد آب و هوائی تبعید شد و چون پیر و علیل بود، باحتمال قوی از این تبعید سلامت باز نمی گشت. ولی من از او شفاعت کردم. وی پس ازچند ماه آزاد گردید....»
من مورخ نیستم و قصد پاسخگوئی به افترا های شاه مخلوع را ندارم، اسناد و مدارک بی شماری که طی دودهه اخیر، پیرامون تاریخ معاصر ایران، از آرشیوهای طبقه بندی شده سری ومحرمانه سیاسی خارج شده و در دسترس پژوهشگران قرارگرفته است، دوران انتظار طولانی« قضاوت تاریخ» را بسیارکوتاه کرده است. به بیان دیگر، تاریخ در باره گفتار و کردار محمد رضا شاه و نیز همۀ مدعیان خدمت، یا متهمان خیانت به کشور ایران، به روشنی قضاوت کرده است. در اینجا بی مناسبت نیست که این مقال را با نقل یادداشت های پدرم و پاسخ به سخنان شاه پایان دهم:
« پس از خاتمه دورۀ ششم تقنینیه، که دولت درانتخابات تهران هم دخالت نمود و من دیگر به مجلس نرفتم، مدت سیزده سال در شهر تهران و احمد آباد به انزوا گذرانیدم. کسی را ندیدم و با احدی معاشرت ننمودم و با این حال نفهمیدم مرا برای چه دستگیر کردند و به شهربانی آوردند و بهترین گواه پرونده های من است در شهربانی.
سئوال کردم به چه تقصیر مرا این جا آورده اید؟ گفتند تقصیری ندارید و باید در اینجا بمانید. من وکسانم درخواستی از والاحضرت همایون ولیعهد وقت نکردیم. این درخواست از طرف مسیو پرون تبعه ی سوئیس و یکی از دوستان ایام تحصیل اعلیحضرت شاهنشاه که در بیمارستان نجمیه بستری شده بود صورت گرفت. با این حال هر وقت فرصتی بدستم آمد، از اظهار شکر گزاری خودداری نکردم و تا آخرین روزی هم که در سرکار بودم قدمی بر علیه شاهنشاه بر نداشتم و شفاعت من نزد پدر تاجدار، اثر دیگری هم داشت که این بود دست شاه فقید به یک جنایت دیگر برای از بین بردن آلوده نگردید.
و اما اینکه فرموده اید « نمی دانم در فکر او چه می گذاشت که مخالفین خود را به همکاری با خارجی ها مخصوصاً انگلیسی ها، متهم می کرد» جا دارد عرض کنم؛ کافر همه را به کیش خود پندارد. » (7 )
◀ مصاحبه با آقا جواد حاجی تهرانی آشپز دکتر مصدق
شادروان ایرج افشارمی نویسد: این خاطرات به صورت مصاحبه ای از آقا جواد حاجی تهرانی آشپز دکتر مصدق باقی مانده است.مرحوم مهندس احمد مصدق در سال های آخر عمر آشپز این مصاحبه را انجام داده بود. دوست گرامی آقای سرهنگ کیومرث راستین (8 ) که نوار آن مصاحبه در اختیارشان است مطلب را نوشته و نسخه اش را از راه لطف به من داده اند.
❊ مهندس مصدق : چطور شد که تیر ماه 1319به اتفاق پدرم رفتی به زندان؟
من خودم داوطلب شدم برم زندان با آقا. خودم را معرفی کردم. خودم داوطلب شدم برم.
❊ مهندس مصدق : خودت رفتی شهربانی ؟
رفتم شهربانی پهلوی رئیس سیاسی سرهنگ آرتا که ترک بود. به من خیلی عتاب و خطاب کرد و گفت می دانید شما چه مسافرتی می خواهی بروی. گفتم چه مسافرتی. گفت آخرین مجازات شما اعدام است. می خواست مرا بترساند که من نروم. من گفتم من کاری نمی کنم. اگر خطائی کردم مرا اعدام کنید. اگر نکردم برای چی مرا اعدام کنند. این بود که مرا تفتیش کردد. هرچی توی جیب من بود در آوردند و مرا بردند دم پای ماشین. آمدم دم در ایستادم . آن ماشین مال خود آقا بود که دم در ایستاده بودو دو تا از آن گروهبان ها ایستاده بودند. یکی راننده بود ویکی پیشخدمت مال خود رئیس شهربانی. آن وقت دیدم آقا را از بالا آوردند پائین از اطاق بازجوئی . فرمودند که برید سوار شوید فرمودند من سوار نمی شم. مرا دولت هرکار می خواهد بکند همین جا بکند که زن و بچه ام مرا ببینند. سرگردی که با ما بود گفت نه، دولت دستور داده که شما را ببریم مسافرت که شما اینجا نباشید. آقا را با دو تاافسر دیگر به زور انداختند توی ماشین. به من گفتند برو سوار شو. من گفتم آقا مریض است اگر بخواهیم برویم آقا دوا دارد، قابلامۀ غذا خوری دارد، رختخواب دارد، تختخواب دارد. اینها توی زندان است ، اینها را بمن بدهید که من دست خالی نرم. سرگردی که با ما بود به رئیس زندان دستور داد وسایل را بیاورد. آنها را با ترموس یخ همه را دادند. گذاشتیم توی ماشین راه افتادم. از راه رودهن و بومهن ما را بردند. تقریباً موقع حرکت ساعت 6 الی 5/6 بعد از ظهر بود. حدود 8 به رودهن رسیدیم. آنجا من به سرگرد گفتم اجازه می دهید شام آقا را اینجا بدهم. گفت بده.
❊ مهندس مصدق: سرگرد اسمش چی بود؟
سرگرد شریف بود. رئیس شهربانی زاهدان بود که به او مأموریت داده بودند آقا را همراهی کند. اول ما نمی دانستیم کجا می رویم.بعداً فهمیدیم ما را می بردند بیرجند. این بود که در رودهن شام خوردیم و از آنجا حرکت کردیم. حدود ساعت یک و دو رسیدیم به فیروزکوه آنجا سرگرد شریف گفت دو ساعتی اینجا می خوابیم بعد حرکت می کنیم سرگرد تختش را گذاشت جلوی ماشین. یکی هم گذاشت این طرف یکی هم آن طرف .
من و آقا هم همین طور توی ماشین بودیم. چون آقا فرمودند من بیرون نمی آیم، همین طور توی ماشین هستم. آنها خوابیدند و آقا از اینکه تنها شدیم برای اولین لحظه از احوالات منزل سئوال کردند. گفتند احمد خان چطوره، خانم چطوره، خدیجه خانم چطوره. از همه پرسیدند. من هم گفتم الحمدالله همه خوبند. تقریباً ساعت چهارصبح بود که اینها بلند شدند قهوه چی را صدا زدند که وسایل چائی صبح را فراهم کند. خوردیم و حرکت کردیم به طرف نیشابور، نمی دانم آنجائی که مابین تهران و مشهد است. ناهار رفتیم آنجا. هرجا که می رفتیم سرگرد یک تلکراف به تهران می زد که ما اینجا هستیم. یک روز مابین راه بودیم. در حدود ساعت شش الی هفت بود رسیدیم به مشهد. سرگرد ما را برد دم در زندان. رئیس شهربانی را خواست. گفتند رئیس شهر بانی نیست. دستور داد سرگرد شریف که ما را ببرند زندان. آوردند زندان. البته داخل نبردند. آنجا یک اطاق دم در را داد خالی کردند برای ما. من فوری جای آقا را درست کردم. آقا استراحت که کردند سرگرد شریف گفت من میروم هتل ، این هم شمارۀ هتل هروقت کاری داشتید فوری تلفن کنید و از آنجا هم برایتان غذا می فرستم. این بود که ایشان که رفت بعد از ده دقیقه یک ربعی آقا حالش به هم خورد. حال حمله دست داد. من تلفن کردم هتل. سرگرد گفت من الان دکتر شهر بانی را می فرستم. نیم ساعتی طول نکشید دکتر شهر بانی آمد. یکی دو تا آمپول به آقا زد حال آقا جا آمد. نشست پهلوی آقا. یک مقداری صحبت کرد با آقا. به اصطلاح نصیحت کمی کرد آقا را. بعد از رفتن دکتر از هتل شام آوردند. چلوکباب بود. مقداری خوردیم بعد خوابیدیم. تا صبح فردا رئیس شهربانی آمد دیدن آقا. من شناختم چون قراول بیرون کردند. خیلی برو بیا داشت. اسمش یادم نیست. از من پرسید آقای دکتر مصدق کجاست. گفتم توی این اطاق . آمد نشست با آقا یک ساعتی صحبت کرد و رفت. وقتی رفت آقا فرمودند راستی جواد رئیس شهر بانی اینجا هنوز نیامده. گفتم آقا همین رئیس شهر بانی مشهد بود. آقا فرمودند راست می گوئی . گفتم والله خودش بود. این بود که ایشان رفت و ما سه روز در زندان مشهد بودیم. پس از سه روز سرگرد شریف آمد گفت می خواهیم شما را ببریم بیرجند. حاضر هستید با ما بریم یا نه؟ آقا فرمودند هرچه دولت می گوید ما مطیع هستیم. این بود که بعد از سه روز از زندان مشهد حرکت کردیم به طرف بیرجند. شب را در تربت حیدریه ماندیم. نزدیکی های سحر بود که حرکت کردیم. سرگرد شریف گفت اینجا توی راه شکار هست می خواهم شکار بزنم.همین کار را هم کرد. یکی دو تا شکار زد. راننده شکارها را آورد توی ماشین. خلاصه رفتیم رسیدیم. به بیرجند. ما را تحویل رئیس شهربانی بیرجند داد. راستی بعد از تربت به قاین رسیدیم. سرگرد مثل همیشه به آقا گزارش می داد که این جا چی هست چی نیست. گفت این جا زعفران کاری می کنند. مربوط به بلوک قائنات می شود. بالاخره وقتی ما را تحویل زندان بیرجند داد یک روز سرگرد بود. پس از یک روز آمد که از آقا خدا حافظی بکند. گفت اگر اجازه بدهید من مرخص می شوم. چون باید بروم زاهدان و اگر اجازه می دهید با ماشین شما بروم(باید اضافه کنم که ماشینی که ما را به بیرجند برد ماشین خود آقا بود به وسیلۀ رانندۀ رئیس شهر بانی ). چون من یک ماه مرخصی داشتم آمده بودم تهران این بود که به من مأموریت دادند درخدمت شما بیایم تا اینجا. آقا فرمودند باشد ماشین در اختیار شما، هرجا که می خواهید بروید ببرید. این بود که با ماشین آقا رفت. این وقایع توی راه بود. ضمناً اضافه کنم سرگرد شریف رئیس شهرباین زاهدان الحق مرد شریفی بود. در زندان بیرجند یک اطاق نزدیک اطاق رئیس شهربانی طبقۀ بالا به ما داد. برای آقا جا درست کردیم. من هم یک تخت چوبی داشتم با آقا توی یک اطاق بودم. وقتی هم که آقا مریض می شدند پرستار می فرستادند. آن وقت هم من از آقا جدا نمی شدم. این بود که ما برای آقا غذا درست می کردیم، کارشان را انجام می دادیم. آقا گاهی حالشان به هم می خورد. یک آمپول هائی داشتیم به اسم اتر و کامفر . می فرمودند وقتی من حالم به هم می خورد اینها را بشکن جلوی دماغم بگیرحالم به جا می آید. این بود که من همین کار را می کردم. به محض اینکه آقا حالشان به هم می خورد بغلشان می کردم فوری یکی از آمپول ها را می شکستم دم دماغش می گرفتم تا حالش به جا بیاید. همیشه این حالت بعد از یک عصبانیت بود که حالش بهم می خورد. ولی خوب، ما آن وقت هیچ وسیله ای دراختیار نداشتیم از قبیل لگن و وسایل پخت و پز. با خیلی ناراحتی غذا را تهیه می کردم. بعد از یک ماه و خرده ای سید عبدالله پیشکار آقا از تهران با خودش همه وسایل را آورد. خانم فرستاده بود. یک خرده سبزی خشک و مربا بود که آقا همه را تقسیم کرد به رئیس و پاسبان ها.
❊مهندس مصدق : پرستار چطور شد؟
پرستاری که از تهران فرستادند شهر بانی قبول نکرد که بیاید پهلوی آقا، یک ما ه و خرده ای بیرون بود. گاهی اجازه می دادند که بیاید آقا را ببیند. آقا فرمودند وقتی که پرستار نتواند پهلوی ما بماند فایده اش چیست برود تهران. پرستار اسمش الیس بود که مال بیمارستان نجمیه بود. خود آقا می گفت زن خوب و مهربانی است. ما لباس های آقا را می دادیم نگهبان ها ببرند بشورند. یک پولی هم به آنها می دادیم. آقا آنقدر لباس تنش نبود. یک دست پیژاما بود و یک دست هم عوضی داشت.
❊ مهندس مصدق : شما چطور در آن اطاق بالا زندانی بودید؟
ما تقریباً دو ماه در آن اطاق بودیم. آمدند اطاق ما را عوض کردند. چون این طور که می گفتند خانواده گفته بودندکه ما می خواهیم برویم ملاقات پدرمان. رئیس شهربانی گفته بود می توانید بروید . بلافاصله رئیس شهر بانی این طور که می گفتند تلگراف زده بود به رئیس شهر بانی مشهد که هیچکس نمی تواند دکتر مصدق را ملاقات کند. ایشان هم تلفن زده بود به بیرجند که هیچ کس حق ندارد دکتر مصدق را ملاقات کند. این بود که ایشان آمد اطاق ما را عوض کرد. اطاق ما را برد اطاق ملاقاتی ها ی زندانیها که آن عقب بود و یک پنجره داشت به داخل زندان و یک درهم داشت به راهرو و دم در زندان که نه آفتاب داشت، نه هوا داشت. تا پنجره را باز می کردیم بوی بد زندان می آمد. پنجره راهم که می بستی هوا نداشت. پس از دو سه روز که آقا اینجا ماندند گفتند دولت می خواهد مرا زجرکش بکند. اگر من دو سه روز غذا نخورم طبعاً می میرم راحت می شوم. این بود که اعتصاب غذا کرد. یک دو روزی طول کشید اعتصاب غذای آقا. بعد من خبر دادم افسر کشیک فرستاد رئیس آمد. با رئیس صحبت کردند. آقا فرمود شما مرا اینجا گذاشتید می خواهید من زجرکش بشوم. رئیس گفت نه والله. یکی دو ساعتی حرف زدند تا بعد رئیس شهر بانی حاضرشد اطاق را عوض کند.یعنی همان اطاق اولی که پهلوی اطاق خودش و افسر کشیک بود به ما بدهد. این بود که با هم قول و قرار گذاشتند و فردا صبح آمد اطاقمان را عوض کرد و اثاثیه را از این اطاق بردیم. البته بین صحبت وقتی رئیس گفت اطاق را عوض می کنم آقا فرمودند نامرد است که زیر قولش بزند. رئیس شهر بانی گفت اگر من این کار رانکردم نامردم. هرچه شما بفرمائید نامردم. این صحبت ها شد بین آنها. بعد هم که هوا داشت خنک می شد من با اجازه تخت آقا را بردم ته حیاط زندان پشت شمشادها پنهان بود. بعداً هوا سرد شد برگ درخت ها ریخت یک درخت گل بود جلوی شهربانی. همه اش هم شده بود گل. من به افسر کشیکم گفتم سرکار ممکن است این درخت را از اینجا بکنیم بکاریم جلوی آقا که هم جای قشنگ باشد و هم آقا محفوظ باشد که مردمی که می آیند و می روند زیاد ما را نبینند. افسرکشیک گفت چرا نمی شود. این بود که از زندان دو نفر آوردند جلوی تخت آقا یک گودال کندند و درخت را آوردند اینجا کاشتند و جوری شد که دیگر کسی که از درمی آمدتوتخت آقا معلوم نبود. بعد فردا که افسرکشیک دیگرورئیس شهربانی آمد دیدند جای درخت گل عوض شده ناراحت شدند. افسر کشیک جدید گفت فلانی می دانی قیمت این درخت چقدر است. گفتم هرچه می خواهد باشد. شما می توانید یک تلفن به شهرداری بزنید تایکی دیگر بیاورد همانجا بکارد. خندید و گفت این پانصد ششصد تومان قیمتش است خشک می شود. گفتم نه یک طور در آوردیم که خشک نشود.
❊ مهندس مصدق : وضع غذائی شما چطور بود؟
من هر روز صورت می دادم به یک مأمور می رفت از بازار هر چی می خواستم می خرید می آورد. چون تمام مخارج زندان آقا از پول خودش بود که مرتب می داد به دست رئیس زندان و مأمور از پول خود آقا از رئیس زندان می گرفت و می خرید و همیشه من زیر صورت خرید را امضاء می کردم. رئیس وقتی می خواست حساب به آقا پس بدهد صورت هائی را که من امضاء کرده بودم نشان داد.البته یک سکوی آشپز خانه به ما اختصاص داشت که من در آنجا غذا می پختم. ظرف و ظروف همه چیز، همان طور که گفته بودم از تهران توسط سید هدایت آورده بود داشتم . البته طبق دستور آقا افسر کشیک هم از غذای ما می خورد. البته به زندانی ها فرد فرد ( انفرادی ) که سیاسی بودند غذائی نمی دادند. ظهر یک خرده نان خالی و شب هم یک ذره « کله جوش » به آنها می دادند. به فرمایش خود آقا که فرمودندجواد تو آزادی که هرچه می خواهی به آنها بده، ما هرچه داشتیم سعی می کردیدم به آنها بدهیم. آقا فرموده بودند به حساب آقا یک مقدار نان اضافه می آوردند و ما به زندانی هائی که گرسنه بودند می دادیم. اگر دوا موا می خواستند ازآقا می گرفتم به آنها می دادم همینطور به همه آنها که آنجا بودند الحمدالله آقا همیشه رسیدگی می کرد.
❊ مهندس مصدق: خوب آقا جواد، آقا آنجا در آن مدت ناخوش شدند یا نه؟
نه آقا فقط نا خوشی اش همان حالت حمله بود که بعد از عصبانیت ها به ایشان دست می داد و گفتم با دستوری که داده بودند که کامفر یا اتر بود حالش به جا می آورد. مریض که شد فقط دور از جان یک دفعه از آن شپشک ها بدنش گذاشته بود(یک نوع شپش است که می رود تو ی پوست آدم). آن وقت من تمام موهای بدنش را تراشیدم. توی همان اطاق یک حمام درست کرده بودم. دو تا پیت حلبی داشتیم که با پریموس آب گرم می کردم و دو تا تشت هم داشتیم . آقا را می گذاشتم توی تشت . می ریختم سرش.خلاصه بعد از شست و شو آب کشی می کرد و حمام می گرفت. الحمدالله بعد از تراشیدن بدن آن ناراحتی هم از بین رفت.
❊ مهندس مصدق : خوب آقا جواد، چطور شد که به شما اطلاع داداند که دورۀ زندانی تمام شد؟
خبری به ما نکردند. شب داشتم شام درست میکردم دیدم رئیس شهربانی آمد با دو نفر شخصی دیگر. دویدم جلو دیدم رئیس شهربانی است با آقای شرافتیان پیشکار خود آقا. نفر بعدی از قرار مال خود شهربانی یعنی مأمور آگاهی بود رفتند توی اطاق نشستند با آقا صحبت کردند که ما آمدیم شما را ببریم تهران. آقا فرمودند هرچی دولت دستور می دهد من مطیع هستم. این بود که اینها صحبتهایشان را کردند و آقا به شرافتیان دستور داد شما برید در شهر یک هتل خوب برای آقای دژپور بگیرید در آنجا از ایشان پذیرائی بکنید صبح بیائید عقب من. اینها خدا حافظی کردند رفتند. بلافاصله حال حمله به آقا دست داد. من دویدم دوا گرفتم دم دماغ ایشان بعد از اینکه حالشان به جا آمد گفتم آقا حالا چرا این طور شدید. فرمودند جواد آخر این از خوشحالی است که باز می توانم به محیط آزاد برویم، بچه ها را ببینیم و از خجالت تو که این همه زحمت کشیدی در بیایم. البته همیشه از عصبانیت بود این دفعه ازخوشحالی است . آقا دستور دادند غذا برای توی راه درست کنیم. من هم دستور را فوری اجرا کردم. فردا صبح آقا فرمودندجواد من می خواهم به این زندانی ها یک « اوقر» راهی بدهم چی بدهم به آنها. فرمودند غذا به آنها بدهیم؟ عرض کردم آقا اینها غذا را به آنها نمی دهند. شما پول را می دهید برای غذا اینها غذای هرروزشان را می دهند به حساب شما . این بود که آقا به فکرشان رسید که پول به حسابشان بگذارد که خودشان بتوانند هر چی می خواهند بخرند. این بود که آقا با رئیس شهربانی صحبت کردند و ایشان هم قبول کرد و لیست زندانی ها را آوردند جلوی آقا گذاشتند. زندانی ها را ده تا ده تا آوردند حضور آقا. یکی پانزده تومان برای آنها اوقر راهی گذاشت و قبضش را از رئیس زندان گرفت داد به زندانی ها و بعد هر کدام رفتند به زندان. همین طور تا این صد و ده بیست تا زندانی تمام شد. به آنها که سیاسی بودند نفری بیست تومان دادند. برای زن های زندانی نفری بیست تومان گذاشت. به افسر های کشیک شهر بانی یکی بیست و پنج تومان و به پلیس ها یکی پانزده تومان داد. تمام این کارها تا بعد از ظهر طول کشید.ما مقداری خوار بار خریده بودیم. مثلاً سه گونی برنج بود، دوتا پیت روغن بود، دو تا جعبه آلو بود. کمپوت بود. آقا فرمودند اینها را همه بده به رئیس شهربانی . چون ما احتیاجی نداریم. این بود که من کلید قفسه را دادم به رئیس. عرض کردم آقا فرمودند این هم سهم شما. بعد ازاین ما عازم حرکت شدیم، با یک ماشین کرایه دوسره آقای شرافتیان پیشکار آقا از تهران گرفته بود. لازم به گفتن است که آقا ی شرافتیان یک پرستار هم با خود آورده بود. این ماشین پنج نفر مسافر داشت. راننده و آقای شرافتیان و دژپور جلو بودند. من و آقا و پرستار عقب نشستیم. آمدیم به طرف تهران. در قائنات آقا پایش خیلی درد گرفت. البته باید بگویم در بیرجند گاهی آقا گلویش درد که می گرفت من پایش را توی آب مالش می دادم و خیلی تأثیر داشت . در قائنات که پای آقا خیلی درد گرفت مجبور شدیم شب را بمانیم. من جوراب پشمی داشتم دادم به آقا. مچ پیج پایش بستم. درد آنقدر بود که نمی توانستند از ماشین پیاده شوند اول من تختخواب را می گذاشتم بعد آقا را بغل می کردیم و می خواباندیم.
❊ مهندس مصدق : این درد پا از زندان شروع شد یا قبلاً هم داشت؟
عرض کردم قبلا خوب بود. این درد از توی زندان شروع شد. بله از قائنات به مدت یک روز توی راه بودیم تا رسیدیم به مشهد. یک روز هم بودیم توی هتل.
❊ مهندس مصدق : آیا در طول راه از شهر بانی کسی را دیدید یانه ؟
نه خیر . فقط همان آقای دژپور که از تهران آمده بود با ما بود. بسیار انسان مؤدبی بود . بعد از سه روز آمدیم تهران و از آن جا یک راست آوردنمان احمد آباد.
این را باید اضافه کنم در اول که ما می خواستیم از تهران برویم آقا را از زندان که آوردند سوار ماشین کنند هیچ کس نگذاشتند نزدیک بیاید. خانوادۀ آقا پشت پنجره بودند. آقا گفت کجا می خواهید برویم. گفتند دستور است باید برویم. آقا فرمودند من نمی آیم.هرکار می خواهید بکنید همین جا بکنید که خانوادۀ من از دور شاهد باشند گفتند نه باید سوار ماشین شوید. آقا خوابید روی زمین.رئیس زندان دستور داد چند تا افسر آمدند دست و پای آقا را گرفتند و به زور سوار کردند. من که سوار شدم دیدم آقا خیس عرق است. چون ماه تیر و مرداد بود و هوا خیلی گرم بود. راستی وقتی آقا را به زور می خواستند سوار کنند من می دیدم خدیجه خانم دختر کوچک آقا از پشت پنجره چه دادهائی می زد و حتی خودش را می زد. باید اضافه کنم موقع رفتن در نیشابور حال آقا شدید به هم خورد، جوری که افسر همراه ترسید. گفت می خواهید برگردیم. آقا گفت نه هر جا می خواهید بروید.
این بود مصاحبه با اقا ی جواد حاجی تهرانی آشپز مخصوص مرحوم دکتر محمد مصدق و مهندس احمد مصدق .
تقدیم حضور آقای ایرج افشار (9)
◀ توضيحات و مآخذ:
1 - مصدق سالهای مبارزه و مقاومت – جلد اول - تالیف سرهنگ غلامرضا نجاتی – مؤسسه خدمات فرهنگی رسا- 1378 – ص 31 )
2 - دکتر غلامحسین مصدق سومین فرزند ضیاء السلطنه و دکتر مصدق، در سال 1285 شمسی ( 1906 میلادی در تهران به دنیا آمد.در سه سالگى، همراه پدرش دكتر محمد مصدق كه براى ادامه تحصیلات به اروپا مىرفت، عازم سوئیس شد و تا آغاز جنگ جهانى اول در آنجا ماند. پس از شروع جنگ به تهران آمد و در مدرسه سنلوئى مشغول تحصیل شد. در1300 ش به همراه برادرش احمد به مدرسه علوم سیاسى، به ریاست علىاكبر دهخدا، رفت با دکتر سید علی اکبر شایگان، دکتر کریم سنجابی و سید محمد باقر حجازی همدوره بودند و سپس در1301 به اتفاق برادرش و رضازاده شفق به اروپا رفت و دوره متوسطه را در پاریس به اتمام رساند. او بعد به سوییس رفت ودر1310 موفق به اتمام دوره دانشكده پزشكى لوزان شد و در ادامه آن به مدت سه سال، در رشته تخصصی جراحى زنان و مامائی، در بیمارستان های لوزان تحصیل و کار آموزی کرد و درسال 1313 به اخذ دیپلم تخصصى از همان دانشكده نایل گردید. او در هنگام تحصیل در تابستان 1308 با خانم ملکه خواجه نوری ازدواج کرد که سه فرزند بنام های محمود، حمید و معصومه حاصل زندگی مشترکشان بود.
او پس از باز گشت به ایران در سال 1313 ، برای انجام خدمت سربازی ، با درجه ستوان سومی، در درمانگاه اداره تحشانی ارتش (اسلحه و مهمات سازی) دوره خدمت وظیفه خود را طی کرد.
غلامحسن مصدق در سال 1314 در تهران با سمت استاد كرسى امراض زنان، در دانشكده پزشكى دانشگاه تهران به تدریس پرداخت. او با علاقمندی خود و دوستانش که در رأس آنها دکتر ابوالقاسم نفیسی بود در شهریور 1319 لزوم تأسیس یک مرکز پزشکی مدرن، برای زنان و کودکان خانواده های مستمند را ضروری می دانستند و موجب تأسیس سازمانی به نام « انجمن حمایت مادران و نوزادان» گردید. عده ای از زنان و مردان نیکوکار از جمله خانم صدیقه دولتآبادى، منصوره متین دفترى ( مصدق) ، خانم هاجر تربیت و نیز آقایان دکتر ولی الله معظمی، دکتر داوری، دکتر مؤتمنی و چند تن از پزشکان با کمک های مادی و معنوی خویش این سازمان را یاری کردند. وى مدت چهارده سال عضو كمیته اجرایى فدراسیون بینالمللى زنان و مامایى، كه مركز آن در ژنو است، بود و همچنین هشت سال عضویت در هیئت مؤسس انجمن بارورى و نازایى بینالمللى را به عهده داشت. علاوه بر آن جراح چندین بیمارستان شد و مدتها ریاست بیمارستان نجمیه موقوفه زنده یاد خانم نجم السلطنه مادر مصدقالسلطنه با او بود. در هنگام بازگشت از سوئیس شادروان دکتر غلامحسین مصدق تا واپسین زندگی پر بار دکتر مصدق مراقب سلامتی وی بود. از وى مقالههایى نیز در مجلهى «آینده» به چاپ رسیده است. از آثارش: «امراض زنان»، به فارسى؛ «علل نازایى زن»، به فرانسه؛ «در كنار پدرم، مصدق»، خاطرات دكتر غلامحسین مصدق..
زنده یاد دکتر غلامحسین مصدق مردى دانشمند، درستكار، جدى و ملایم بود و به كار خود عشق مىورزید. در 1369 در تهران جهان را بدرود گفت.
3 - خاطرات دکتر غلامحسین مصدق - در کنار پدرم ؛ مصدق – تهیه و تنظیم: غلامرضا نجاتی – مؤسسه خدمات فرهنگی رسا- 1369 –ص 48 - 47
4- بهرام افرسیابی - « مصدق و تاریخ» - انتشارات نیلوفر – 1360 – ص 95
5 – از گلستان سعدی است که آمده است: از درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
6 - نشریه انقلاب اسلامی در هجرت – شماره 570 2 تا 15 تیر 1382
* محمود ستایش در كتاب دكتر محمد مصدق می نویسد :
دكتر محمد مصدق دو پسر و سه دختر داشت.دو تا از دختر ها ازدواج كردند كه يكي همسر دكتر احمد متين دفتري شد كه در حادثه ي هوايي نزديك تهران از بين رفت،دومي ضياء اشرف كه با خانواده اي معروف ازدواج كرد و سومي خديجه است.فرزندان ذكور دكتر مصدق غلامحسين و احمد بودند كه غلامحسين متخصص زنان بود و احمد تا معاونت راه رسيد و اما سرگذشت خديجه كه پس از كودتاي 28 مرداد دچار بيماري روحي شديد شد.دكتر مصدق تا واپسين دم حيات نگران خديجه بود و به بچه هاي خود توصيه كرد كه مواظب وي باشند.تا موقعي كه دكتر غلامحسين و احمد پسران وي حيات داشتند مواظب او بودند و هزينه ي درمان او را تامين مي كردند ولي اكنون دختر دكتر مصدق،فرزند نخست وزير ملي و قهرمان ايران،تنها و فرسوده و فقير در گوشه يكي از آسايشگاه هاي دولتي سويس در ميان عده اي بيماران رواني با هزينه دولت سويس به سر مي برد،زهي تأسف.
يكي از ايرانيان كه با دختر دكتر مصدق ديدار كرده بود در نامه اي مي نويسد:
به نام يك ايراني دلسوخته كه از اين آسايشگاه بازديد كرده و از نزديك با خديجه به گفتگو نشسته است،به شرح اين ديدار مي پردازم.
در جستجو براي يافتن خاطره هايي از مصدق،در سويس خانه اي را پيدا مي كنم كه مصدق دوران دانشجويي اش را در آن گذرانده است.مي كوشم اطلاعات بيشتري كسب كنم كه مي شنوم دختر وي خديجه مصدق،آخرين و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملي،سالهاست كه در آسايشگاه بيماران رواني نوشاتل،به هزينه ي دولت سويس در نهايت فقر و تنگدستي به زندگي ادامه مي دهد.
بالاخره با آسايشگاه بيماران روحي تماس مي گيرم.با بي اعتنايي پرستاري مواجه مي شوم كه مي پرسد:"چه نسبتي با وي داريد؟"مي كوشم براي وي توضيح دهم كه "پدر اين بانوي سالمند نخست وزير ملي ايران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطر ميليون ها ايراني نمي رود و به همين دليل است كه مي خواهم دختر وي را ببينم."پرستار با لحني استهزاء آميز مي خندد و از پشت تلفن مي گويد پس چرا ايرانيان از اين دختر قهرمان ملي سراغ نمي گيرند و بالاخره مي گويد بايد از پزشك معالج وي اجازه بگيرم.پس از چند لحظه اجازه ي ملاقات مي دهد.مي پرسم چه چيز هايي لازم دارد تا برايش تهيه كنم و قرار ساعت 5 بعد از ظهر را مي گذارم.
در وقت تعيين شده به آسايشگاه سالمندان مي روم.به دفتر مي روم و مي گويم براي ملاقات چه كسي آمده ام.دكتر به پرستار دستوراتي مي دهد.
چند لحظه بعد پرستار با بانويي سالخورده كه بايد بين 60 تا 70 سال داشته باشد،وارد مي شود.به طرفش مي روم و به او اداي احترام مي كنم.احساس مي كنم اين اداي احترام از جانب ميليون ها ايراني تقديم مصدق مي شود كه هنوز خاطره ي فداكاري هاي او را فراموش نكرده اند.پرستار مي پرسد:"مي خواهيد در اتاقش صحبت كنيد يا همين جا؟"پاسخ را به او واگذار مي كنم.خديجه دختر دكتر مصدق مي گويد همين جا.دسته گلي را كه براي او آورده ام مي گيرد به او مي گويم كه ايراني هستم و اگر كاري دارد حاضرم برايش انجام دهم.اما فقط تشكر مي كند.پس از چند لحظه بي آنكه چيزي بخواهد يا حرفي زده باشد،فقط يك بار ديگر تشكر مي كند و از اتاق بيرون مي رود.وقتي شماره اتاقش را مي پرسم،مي ايستد و شمرده مي گويد"صد و هفده."بعد خدا حافظي مي كند و دسته گل را پس مي دهد.مي پرسم "مگر گل دوست نداريد؟"پاسخش فقط تشكر است.به عقيده من اين درست ترين پاسخي بود كه او داد.زيرا 49 سال از احوال تنها بازماندۀ مصدق قهرمان ملي بي خبر بوده ايم و او را به حال خود رها كرده ايم و به عنوان يك ايراني او را فراموشش كرده ايم."
با بغضي جانسوز در گلو به دفتر آسايشگاه بر مي گردم،دسته گل را به پرستار مي دهم.مي گويد:"چه شانسي!"
از علت بيماري اش مي پرسم و پاسخ مي شنوم به دنبال غارت منزل دكتر مصدق در 28 مرداد 32 و زنداني شدن،چون دختر بسيار حساسي بوده و پدرش را خيلي دوست داشته،دچار اختلال رواني مي شود.
از اين پرستار مي پرسم هزينه نگهداريش چگونه تأمين مي گردد؟پاسخ او مثل پتكي بر سرم فرود مي آيد.هيچ كس براي وي پولي نمي فرستد."تمام اعضاي خانواده ي او مرده اند.ما به سفارت ايران اطلاع داديم و از آنها خواستيم كه مخارج وي را تأمين كنند،ولي قبول نكردند و پاسخي ندادند.در حال حاضر آسايشگاه بر خلاف رسم جاري خود علاوه بر تحمل مخارج وي ماهانه حدود صد فرانك هم به وي مي پردازد تا اگر چيز خاصي لازم داشته باشد تهيه كند."پرستار اضافه مي كند من تعجب مي كنم"ايران يك كشورثروتمند است و همين حالا هم دولت ايران دارد يك رستوران 6 ميليون فرانكي در ژنو مي سازد،ولي برايش دشوار است هزينه ي يك بيمار را بپردازد.مگر شما نمي گوييد پدر وي نخست وزير بزرگي در تاريخ ايران بوده است؟!"
با قلبي پر از اندوه از آسايشگاه خارج مي شوم.كنار درياچه به ساحل چشم مي دوزم.به ياد مردي مي افتم كه در دوران نخست وزيري اش حتي از دريافت حقوق ماهانه خود داري مي كرد.
به هر حال واقعيت اين است كه هم اكنون خديجه مصدق در شرايط نامساعد اما با وقار و آرامش در يك آسايشگاه رواني بدون هيچ گونه در آمدي در سويس روزگار مي گذراند و مهمان دولتي بيگانه مي باشد.
- محمود ستایش - «دکتر محمد مصدق من نوکر ملتم : به مناسبت پنجاهمین سالگرد زمامداری دکتر مصدق»- انتشارات البرز –1980
منبع: سایت ایران، فرهنگ ، تمدن
7- خاطرات دکتر غلامحسین مصدق - در کنار پدرم ؛ مصدق - صص 60 - 47
** نگاه کنید به کتاب خاطرات و تألمات مصدق بقلم دکتر مصدق – انتشارات علمی – 1365 - صص 338 – 339
8 - کیومرث راستین - نوۀ خانم دفتر الملوک خواهر تنی مصدق است و این دو ، فرزندان یک مادر و پدر بوده اند.
9 - ایرج افشار – «مصدق و مسائل حقوق و سیاست » - انتشارات سخن – 1382 - ص 248 - 241
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire