mardi 7 août 2012

جمال صفری : زندگینامه دکتر محمد مصدق، قسمت بیست و ششم


776_jamale_safari_mosadegh

زندگینامه رضا خان و گوشه ای از خصوصیات اخلاقی او قبل از کودتا ۱۲۹۹ و در بارۀ « خلق و خوی رضاشاه» پس از کودتا که در این بخش می خوانید، بیانگر قوتها و ضعف هائی است که رضا خان در اثر سر سپردگی به دولت انگلیس در راستای اهداف و منافع آن با کودتای ۱۲۹۹ بر مردم ایران تحمیل شد.
زندگینامه و خصوصیات اخلاقی رضا خان قبل از کودتا ۱۲۹۹:
رضا خان در ۲۴ اسفند ۱۲۵۶هجری خورشیدی در روستای آلاشت از توابع سوادکوه مازندران زاده شد. ملک الشعرا بهار بر این نظر است که: رضا خان میرپنج پسر، «داداش بیک » افسرسواد کوهی از ایل « پالانی » بود، نام این طایفه در تاریخ« خانی » طبع پتروگراد برده شده است و تا جائی که بیاد دارم غیر از آن تاریخ که وقایع حکام گیلان و لاهیجان و ظهور شاه اسمعیل و حالات خان احمد گیلانی را می نویسد نامی از این طایفه در تاریخ برده نشده است.
در بار فروش ( بابل) از مرحوم میرزا محمود رئیس که مردی معمر و فاضل و درویش بود، شنیدم که می گفت: شاه( یعنی رضا شاه ) از ایل « پالانی » است. و از قضا بین « پالانی » و « پهلوی » قرابت لفظی عجیبی موجود است، اما گمان ندارم خود شاه ملتفت نام عشیرۀ خود بوده و این نام خانوادگی یعنی « پهلوی را بدین مناسب انتخاب کرده باشد.
خود شاه، شاه سابق، روزی می فرمود: آقا محمد خان که از شیراز فرار کرد در حدود سوادکوه، خانوادۀ مارا فریب داده با خود همراه کرد و نیز می گفت: من طفل شیرخوار دو ماهه بودم که با مادرم از سواد کوه بتهران روانه شده بودیم، در سرگدوک فیرزوز کوه من ازسرما و برف سیاه شدم و مادرم بخیال آنکه من مرده ام، مرا بچار وادار سپرد که مرا دفن کند و حرکت کنند، چار وادارمرا در آخور یکی ازطویله ها با قنداق برجا گذاشت وخود و قافله براه افتاده به فیروزکوه رفتند. ساعتی دیگر قافلۀ دیگری می رسند و در قهوه خانۀ گدوک منزل می گیرند. یکی از آنها گریۀ طفلی را می شنود میرود و کودکی در آخور می بیند، او را برده گرم می کنند و شیر میدهند و جانی میگیرد و در فیروزکوه بمادرش تسلیم می نمایند!(۱ )
• فرهاد رستمی، گرد آورندۀ کتاب "پهلوی‌ها" (خاندان پهلوی به روایت اسناد)، زیر عنوان "خانوادۀ رضاخان" می‌نویسد: "با آنکه بیش از دو سه نسل از تاریخ مورد مطالعه نمی‌گذرد، اطلاع کاملاً دقیقی از آباء و اجداد رضاخان در دست نیست. سلیمان بهبودی، پیشکار و یکی از نزدیکترین افراد به رضاخان، داداش بیک سوادکوهی - عبدالله خان - را پدر رضاخان معرفی می‌کند و می نویسد:« فرماندهی آن (فوج سوادکوه با مرحوم عبداله خان معروف به داداش بیک پدر اشرف( رضا خان ) بود.» (۲ )
اما حسین مکی اعتقاد دارد که داداش بیک به لحاظ زمانی نمی‌توانسته پدر رضاخان باشد:
من ... نمی‌توانم سربازی را که به اسم داداش بیک سر زنجیر میرزا رضای کرمانی قاتل ناصرالدین شاه را در عکس مشهور در دست دارد، پدر سردار سپه بدانم؛ زیرا رضا شاه هفتاد سال عمر کرده و با این که پدرش در طفولیت رضا فوت کرده باشد در سال ۱۳۱۳ ه.ق که تاریخ قتل ناصرالدین شاه است، پدرش زنده نبوده که اسمش داداش بیک و سرباز فوج سوادکوه بوده سر زنجنر قاتل را گرفته باشد. یکی از درباریان نزدیک رضا شاه که من به صحت قول او خیلی اعتماد دارم می‌گفت یک روز رساله‌ای از آلمان راجع به سلطنت رضا شاه برای او فرستاده بودند، نویسنده در مقدمه از قاجار هم نوشته و اشاره‌ای هم به قتل ناصرالدین شاه کرده و این عکس قاتل و زندانبان او را در رسالۀ خود گرآور کرده بود. شاه به این عکس که رسید گفت من این شخص را خوب می‌شناسم؛ بعد از پدرم، مادرم مرا به او سپرده بود. اکثر پیش او می‌رفتم، اسمش داداش بیک بود. شاید تا آن روز کسی این سرباز فوج سوادکوه را که در زمان قتل ناصرالدین شاه قراولی عمارت‌های سلطنتی با آن فوج بود، نمی‌شناخته و از همین معرفی رضا شاه اسم او در دهن‌ها افتاد، و چون او پدر سردار سپه معروف شده به این جهت است که پدر رضا شاه را موسوم به داداش بیک دانسته‌اند. از طرف دیگر اسم دیگری هم برای پدر رضا شاه نشنیده‌ام..."(۳)
• کیوان پهلوان درکتاب « رضاشاه "از الشتر تا الاشت" می نویسد: عباسعلی خان یاور ( سرگرد) قبلا از طرف فوج سوادکوه بعنوان رئیس تأمینات(نذریه) بابل کنار منسوب می شود و پس از ازدواج با نوش آفرین وی را همراه خود به بابل کنار ( درازکلا) می برد جائیکه همسر دومش خانم کوچک سکنی دارد. عباسعلی خان از خانم کوچک ۵ فرزند داشت: دو پسر بنام های نامدار و جواد و سه دختر بنام های دری جهان، نبات، حکیمه. در آن زمان عباسعلی خان شصت و اندی سال سن داشت. پس از مدتی به بیماری استسقا مبتلا می شود. در این هنگام به آلاشت پیغام می فرستد تا برادرزادهایش نونوش خانم
(جد مادری نگارنده) و کوکب خانم (جد پدری نگارنده) نزدش بیایند. چرا که عباسعلی، پس ازمرگ برادرش فضل الله خان در سنین جوانی ( ۲۶ سالگی ) سرپرستی خانواده برادر را بعهده گرفت. پس از مدتی همسر برادر متوفی خود را بعقد فرزند بزرگترش فتح الله سلطان ( سروان) ازهمسر اولش (هما خانم ) در می آورد. عباسعلی خان از همسر اولش که در آلاشت زندگی می کرد، ۴ پسر و سه دختر داشت. پسران: فتح الله سلطان (سروان ) احتمالا در جنگ هرات کشته شد و عبدالله سلطان (سروان جد مادری نگارنده ازطرف مادر) که در اثر بیماری در جوانی فوت کرد، اسمعیل و عنایت الله - دختران: خورشید، بهار و خاور. نونوش همسر صمصام(سرهنگ عبدالحسن خان) نوه چراغعلی خان بزرگ برادر عباسعلی خان فرزندشان: خانم بزرگ، عالیه و پسران: فضل الله و فتحعلی بوده اند که این دو تن از زمان کودکی رضاخان نگذاشتند ارتباطشان با وی و خانواده پدریش قطع شود.
کوکب همسر دوم موسی خان (جده نگارنده از طرف پدر) پسر چراغعلی خان برادر بزرگتر عباسعلی خان است. همسر اول موسی خان هنگام زایمان در گذشت. فرزندان کوکب خانم و موسی خان دوتن بنام های عیسی (پدر بزرگ نگارنده از طرف پدر) ذوالفقار و دخترش ننه آقا بود.
نونوش و کوکب به عمویشان عباسعلی خان بسیار وابسته بودند و به وی ( آقا جان می گفتند. آنها به درازکلا نزد عمویشان می روند و چند روز آنجا می مانند. ناگهان عمو تصمیم می گیرد با آنها ونوش آفرین و دیگر همسرانش برای معالجه به تهران برود.
همگی بقصد تهران حرکت، و در بین راه در کاروانسرا سخت سر اطراق و استراحت می کنند و تصمیم عباسعلی خان عوض می شود و به دخترها می گوید که آنها و نوش آفرین که بار دار است و نزدیک وضع حملش میباشد و تحمل راه سخت تا تهران را ندارد به آلاشت بروند و خود با همراهانش بسوی تهران حرکت می کند. نوش آفرین همراه با نونوش و کوکب همانجا با بیمار خداحافظی می کند و از رودخانه تلار می گذرند و بسمت آلاشت می آیند. فرزندان نوش آفرین از شوهر اولش نیز همراهش بودند و علی فرزند دیگرش با عباسعلی خان بتهران رفت. (۴ )
• نیازمند می گوید: از همان بدو ورود نوش‌آفرین به آلاشت، حسادتها و کینه‌توزیها نسبت به زوجه داداش‌بیک در میان اقوام و اعضای خانواده شروع شد. داداش‌بیک در مدت اقامت در آلاشت، مواظب نوش‌آفرین بود تا آسیبی به او نرسد. بعد از رفتن داداش‌بیک، نوش‌آفرین در وضعیت بدتری قرار گرفت. او بدون شوهر و در میان گروهی دشمن، در تاریخ بیست‌ وچهارم اسفند ۱۲۵۶.ش پسری به‌دنیا آورد که نام او را رضا گذاشتند(۵)
نوش آفرین بعد از شنیدن مرگ عباسعلی خان تقاضای رفتن به تهران می کند زیرا اقامت نزد فامیل و برادرش را مناسبتر می داند. ملک الشعرا در این باره می نویسد: پدر مرد، مادرش که از اهل محل نبود با طفل صغیرشیرخوار از سواد کوه چنانکه گفتیم بتهران آمد. این خانم برادری داشت ابوالقاسم بیک نام که خیاط قزاقخانه بود و بعد بدرجۀ سرهنگی رسید و پس از کودتا مرحوم شد، خانم نامبرده نزد برادرخود رفت و طفل را نیز با خود برد و این کودک در خانۀ دائی بزرگ شد. (۶ )
«این داستان را رضاشاه بارها در دوران پادشاهی و در هنگام ساخت راه‌آهن شمال برای اطرافیان از جمله محمدعلی فروغی و حسن اسفندیاری نقل نموده‌است. رضا و مادرش در محله سنگلج در نداری و تهیدستی زندگی می‌کردند. مخارج زندگی آنان تا هفت سالگی رضا بر عهده سرهنگ ابوالقاسم آیرم‌لو بود. او در آن زمان بنام ابوالقاسم بیک، خیاط قزاقخانه بود. پس از مرگ وی سرتیپ نصرالله‌خان آیرم زندگی آنان را اداره می‌کرد.(۷)
• رستمی می نویسد : مادر او اصالتاً از مهاجرین گرجی بود. پس از فوت دادش بیک در ۱۲۹۵ ه.ق. ورثه و بازماندگان متوفی طقل صغیر و مادرش را از سهم الارث و دارائی محروم نموده آنها نیز به تهران روانه می شوند و برادر دادش بیک از آنها حمایت می کند. خورشید خانم، دری خانم و نبات خانم دختران دادش بیک بوده اند و رضا بعدها فرزندان نبات خانم را به سرپرستی و کار پردازی املاک مازندران معین نمود. محمد رضا پهلوی مدعی است که رضا خان در ۱۴ سالگی وارد بریگاد قزاق شد و به سلک نظامیان در آمد. مهدی بامداد ورود رضا خان به خدمت قزاقخانه را ۲۲ سالگی وی ذکر نموده و یاد آور می شود که وی قبل از آن فوج سوادکوه که ابوابجمعی میرزا علی اصغر خان امین السطان بوده مشغول کار شده بود.
...رضا خان پس از بقدرت رسیدن چندان تمایلی به معرفی خانوادۀ خود نداشت بلکه می کوشید آنان را از ذهن اطرافیان و حافظۀ تاریخ بزداید چرا انتساب او به یک آشپز یا کسانی از طبقۀ مردم مایۀ سرشکستگی وی می شد. او حتی به ویران کردن قبر پدر خوانده و مادرش اقدام کرد. اگرچه حسین مکی این عمل او را حاکی از بی قیدی او به مذهب دانسته اما آنچه قابل تأمل است اینکه یاد آن اصل و نسب عادی و عامی چون خوره ای روح این پادشاه نوظهور را می آزرد و رضا خان همواره سعی در فراموشی آبا و اجداد خویش داشته است: دیری نپائید که مشارالیها ( مادر رضا خان ) فوت کرد و جسد او را در قبرستان چهار راه حسن آباد که محل اطفائیه فعلی می باشد دفن نمودند وهمه می دانند که در دورۀ پهلوی قبرستان مزبور را نیز از میان برده به جای آن باغ بزرگ فعلی که در انتهای آن عمارت اطفائیه است ایجاد نمودند. عدم علاقۀ پهلوی به شعائر مذهبی که کلیتاً ناشی از لامذهبی مشارالیه بود، موجب شد که عالماً و عامدآً و با اینکه می دانست هنوز استخوانهای مادرش در قبرستان حسن آباد وجود دارد دستور داد که قبرستان حسن آباد را از بین برده و عمارت و ساختمان اطفائیه را ایجاد نمایند. راجع به قبر داداش بیک (در جنب مرقد شاه عبدالعظیم معروف به صحن طوطی و مقابل مقبرۀ ناصرالدینشاه) نیز، تصادفاً معلوم شد. یعنی موقعی که مشغول ترمیم مقبرۀ بودند سنگ قبر داداش بیک در بالای پلکان به دست آمد و پس از کاوش و تحقیقات محل قبر متوفی نیز معلوم شد. پس از اینکه جریان را به پهلوی گزارش دادند چون حاکی از یادآوری خاطره های گذشته بود و میل داشت که تجدید بشود نسبت به گوینده پرخاش نموده - و با این عبارت که « از سر مرده ها دست بردار نیستند» - نظریه خودش را ظاهر ساخت.
سرانجام، رضا خان تصمیم گرفت شجره ای غیر واقعی از خود ارائه دهد، شجره ای که سبب شرمساری وی نباشد و از آن گذشته، سرگذشت او را به اشرافیت قبل مربوط سازد.( ۸ )
• روایت مسعود بهنود در باره گذشته رضا خان اینستکه : نوش آفرین زنی از طایفۀ پالانی که هرگز ازدامنۀ آلاشت و سواد کوه و از خانواد و طایفۀ خود دور نشده بود، چندان که فرزندش شش ماهه شد، سردر پی داداش بیک، شوهرش گذاشت. هرجا سراغی از او گرفت و نیافت. زن که هنوز هیجده ساله نشده بود، بی قرار بود ولی نومید نبود. هرکس چیزی می گفت تا آن که یکی ازنوکران خان به او خبر داد که عباسعلی ( داداش بیک) در تهران است و درکاروانسرایی نزدیک دروازۀ خراسان مسکن دارد. نوش آفرین، روزی نوزاد خود را برداشت وبا گاری یکی ازنوکران امیر مؤید سوادکوهی راهی تهران شد. زمستان بود وآنها با کاروانی که ازروسیه راهی پایتخت بود، همراه شدند. درجمع مردانی که هر کدام تفنگی به دوش داشتند، تنها پناه نوش آفرین یک گروه خارجیان بودند که با خود دو زن داشتند. اما قافله دربرف ماند، فرنگیان رفتند و زن که قنداق بچه را به تن خود بسته بود، باز با نوکران امیرمؤید ماند. آنها گرفتاربوران شدند. شبی را درکلبه ا ی به سربردند. هرچه به زن توصیه می کردند که باز گردد و یا درهمان بین راه بماند تا زمستان سپری شود، او با التماس راه خود را می گشود و همراه آنان می رفت. درششمین روز سفر، بوران و برف گاری و اسب را به دره ای انداخت و زن، با یک نفرازهمراهان تنها ماند. در او رمقی نمانده بود و کودک نیزدر زیر پتو ، دیگر صدایی نداشت که در قهوه خانه امامزاده هاشم را کوفتند. قهوه چی با احتیاط در حالی که چوبی به دست داشت در را گشود، برف و بوران چرخ می زد و به د اخل کلبه راه می یافت. قهوه چی انتظار نداشت که زنی را ببیند که گریان پناه می جوید. او قنداق طفل نیمه جان را کنار بخاری هیزمی گذاشت و درگوشه ای کز کرد- قهوه چی پوستین را روی سر او انداخت و آنگاه متوجه طفلش شد. نوش آفرین سینه خود را دورازچشم مردانی که در داخل کلبه به کشیدن وافور مشغول بودند، دردهان طفل گذاشته بود. اما طفل جان نداشت. زن فریادی زد و کمک خواست. آنها که درکلبه بودند متوجه او شدند، قهوه چی ، قنداق بچه را بلند کرد و به کنار منقل برد و مردی که زیر پوستین قوز کرده بود، دود تریاک را به صورت طفل رها کرد ، با چند بار فوت، صدای طفل بلند شد. زن ازحال رفته بود. مردان قنداق طفل را درمیان گرفتند. قهوه چی چای غلیظی با نبات ، به دست پیرمردی داد که همراه آنها آمده بود و او دردهان نوش آفرین ریخت. مردان با قاشق ازهمان چای دردهان طفل می ریختند. طفل و مادرش از مرگ حتمی نجات یافتند و دو روز در امامزاده هاشم ماندند تا بوران فرو نشست و همراه قافله ای دیگر راهی تهران شدند.
اما در تهران، سعادتی درانتظار زن نبود، تا چندهفته که دادش بیک را نیافت و وقتی هم او را یافت، دادش بیک که دو زن دیگر داشت حاضر نشد وی را، و طفلش را که رضا نام داده بودند در تهران نگاه دارد، او درزمره نوکران میرزا حسین خان سپهسالار صدراعظم، در آمده و یکی ازبناهایی که سپهسالارمی ساخت، نگهبان بود. در این زمان بیست و پنج سال از سلطنت ناصر الدین شاه می گذشت.
نوش آفرین، بهار به آلاشت برگشت. او درجوانی بیوه شده بود. دو سه سالی بعد به عقد نایب حسین یکی ازتفنگچی های امیرمؤید در آمد. رضا، فرزند او که شیطان و بازیگوش بود، در خانه نا پدری زندگی سختی را آغازکرد. هراز گاه عمویش چراغعلی خان وی را ملاطفت می کرد. او از ناپدریش می ترسید و او را می دید که شبها با مادرش تندی می کند و گاه او را با مشت و لگد می زند. ده ساله بود که بادیه را برسر نایب حسین کوفت و تا او رفت که شوشکه اش را بردارد از خانه گریخت و پس از آن، گهگاه زمانی که نایب درخانه نبود به دیدار مادرش می رفت که حالا دختری هم پیدا کرده بود. رضا، شبها در کلبه کوچکی در کنار خانه خواهر ناتنی بزرگش می خوابید وروزها در کوه و اطراف می پلکید وهرباراشک های مادر را می دید، دلش آتش می گرفت. به داداش بیک لعنت می فرستاد. این کاری بود که مادرش ودو زن دیگر داداش بیک و بقیه اهل طایفه هم گهگاه چون تیره بختی نوش آفرین رامی دیدند از آن ابائی نداشتند. بیشترین کاررضا چراندن گوسفندان ده بود و همیشه داوطلب رفتن به سه راهایی بود که درپنج ماه از سال در نوک کوهها برپا می شد و درآن جا شیر گوسفندان را می دوشیدند و می زدند و مردان، پنیرها و ماست خیکی را سوار برالاغ و قاطر کرده ، به ده می رساندند. همیشه سهمی برای مادر می برد. هرچه می گذشت شرارتش بیشتر می شد، در پانزده سالگی قلدر و وقوی شرورشده بود، چنان که بی ترس از نایب، گاه بدون سلام از کنارش می گذشت. و درهمین سن بود که کوهها و جنگلهای آلاشت را تاب نیاورد ، راهی سواد کوه شد واز آن جا به بارفروش رفت و سرانجام، وقتی ناصرالدین شاه ازسفرفرنگ برمی گشت، در زمره محافظان کاروانی در آمد که رساندن بارهای سوغاتی فرنگ را به عهده داشت. در همان جا تفنگی هم نصیب اوشد. درتهران چون برای دریافت دستمزد به نایب السلطنه کامران میرزا رجوع کرد، چشم شاهزاده به او افتاد. قد و بالایش کمک کرد وبه استخدام وزارت جنگ در آمد، در حقیقت محافظ اندرون نایب السلطنه شد.
776_jamale_safariشبها درقراولخانه می خوابید وقماروعرق خوری نمی گذاشت تا پولی ذخیره کند و چنان که آرزویش بود برای نوش آفرین بفرستد. چنان که وقتی ازسوی حکومت تهران به نگهبانی سفارت هلند فرستاده شد، بازنتوانست ازانعام های فرنگی های چیزی ذخیره کند، بلکه نزدیک بود سر خود را ببازد. شبی که کشیک او بود، زین مرصع و طلاکوب و جواهر نشانی در نگهبانی سفارت گذاشته شده بود، این زین را یکی از شاهزادگان هلندی برای مسعود میرزا ظل السلطان فرزند بزرگ شاه و مالک اصفهان و خطه فارس فرستاده بود. وقتی معلوم شد که دو تکه ازجواهرات زین کنده و ناپدید شده، جنجالی به راه افتاد. دوسه روزی دردوستاقخانه حبس شد. و سرانجام به وساطت کسی که فرماندهی اورا داشت، نجات یافت و بعداز مدتی سرگردانی وسفر به آلاشت، دو باره به تهران برگشت. (۹) به گفته هاوارد مستشار عالی سفارت انگلستان در تهران در هنگام حبس «سی ضربه شلاق خورد »(۱۰)
بهنود به شرارت، قماربازی وعرق خوری رضا خان در زمان شاهزاده میرزا عبدالحسین فرمانفرما والی کرمانشاه اشاره می کند که : « اما قمه کشی ، قمار هرشبه، و بدمستی ازسرش دور نشد، وبرای بد مستی بارها گرفتارشد و یکبار که فرمانفرما به دشت نرگس رفته بود، مستی او ودر گیریش با تفنگچی های خان گلهراو را به غضب فرمانفرما گرفتار کرد و به دستورشاهزاده شلاق خورد.» ... و « بدستور فرمانفرما « زیر نظرافسران روش کار با شصت تیر بیآموزد. لقب تازه ای به جای « رضا قزاق » در انتظارش بود« رضا شصت تیر ». دراین زمان، به امرفرمانفرما، فطن الدوله پیشگار شاهزاده، اتاقی درکنارهشتی خانۀ خود به او داده بود و هرشب سینی عرق و وافور او را مهیا می کردند.» (۱۱)
بهنود در ادامه آن می نویسد : « در ۱۲۹۲ ، بعد ازمأموریتی در دفع اشرار صحنه و حدود مرزی ، راهی تهران شد. به فکرآن که در تهران می ماند، خانه ای کوچک در سنگلج اجاره کردو شش ماهی که تهران بود و درآنجا سکونت داشت. دراین زمان فریاد همسایه ها وصاحبخانه ازدست او ورفقایش بلند بود قزاق ها هرشب دراین خانه جمع می شدند و بساط عرق خوری وآس بازی برپا بود وعربده ها یشان همسایه ها را آزار می داد. اهالی به پیشنمازمسجد سنگلج متوسل شدند. شیخ محمد کسی را مأمورکرد که به رضا خان ماکسیم بگویدکه اگردست از شرارت بر ندارد، به دیویزیون قزاق شکایت خواهد کرد. اما این اخطارهم کارساز نبود. تا این که مأموریت گیلان پیش آمد و رضا خان ماکسیم به سفر رفت. ازاین سفرهمه خوشحال بودند مگر امیرخان مباشر سردارعظیم که صاحب خانه بود و برای جمع آوری اجاره باید مدام دنبال مستأجرین به راه می افتاد. سخت ترازهمه این قزاق بود که فقط وقتی درآس بازی برنده می شد، اجاره بها را با فحش و ناسزا می پرداخت. دراین سفربود که تاج ماه، پسری برای او آورد که چند ماه بیشترزنده نماند.
در بازگشت، بازگذارش به پارک فرمانفرما افتاد، سالارلشکرترتیب کار را داد که با مزایای بیشتر راهی کرمانشاه شود. اما ازاین مزایا و حقوق چیزی درکف او نمی ماند. چنان که وقتی قرارشد در معیت فرمانفرما به تهران برگردد، تنها مایملک او اسبی بود که امیر امجد کلیائی به اوهدیه کرده بود. می خواست این اسب را بفروشد ولی میرپنج معاون اردو که با او و احمد آقا خان فرمانده رسته سوار بد بود شایع کرد که اسب رضا خان بد قدم است و خود برآن پنج تومان قیمت گذاشت، رضا خان اسب را به احمد آقا خان به ۱۰ تومان فروخت، ولی همان مبلغ را شبانه در قمار باخت و ۱۵ تومان هم بدهکار شد.
به تهران که رسید باز دوشبی در بیرونی فطن الدوله بیتوته کرد و از خوان کرم فرمانفرما برخوردار شد تا آن که خانه ای در سنگلج اجاره کرد، ازمباشرسردار رفعت. در این خانه نیز اوضاع بهتر از خانۀ قبلی نبود، با این تفاوت که او قدرتی به هم زده ، نوکر ومصدری داشت و پول خرج می کرد. درهمین خانه، بعد ازسالها و برای آخرین باردادش بیک را دید. حمدالله ، مصدرش به یاد می آورد که سرشبی، پیرمرد فقیری را با لهجه غلیظ مازندرانی در را کوفت و رضا خان را خواست. رضا خان مشغول آس بازی با دوسه افسر قزاق ، از جمله امیراحمدی وعبدالرضا خان بود، وقتی به درخانه رسید و چشمش به پیر مرد افتاد شروع کرد به فحاشی، و پرید روی داداش بیک و چون حمدالله و دیگران پیرمرد را از چنگش بیرون کشیدند، رفت تا هفت تیرش را بیآورد و او را بکشد که دیگران پیرمرد را فراری دادند.
داداش بیک تا مدتی در مغازۀ مرغی میدان حسن آباد کارمی کرد و سر انجام وقتی مرد، کسبه محل بی آن که بدانند او پدرهمان رضاخان ماکسیم است که با کسبۀ جنوب میدان و سنگلج رفت و آمد دارد، وی را در قبرستان حسن آباد دفن کردند.
گور او ، همچنان مهجور بود تا پانزده سال بعد که رضا خان به سلطنت رسید، شیخ الملک اورنگ و سلیمان خان بهبودی از طریق کسبۀ محل از آن با خبر شدند و درصدد خوش خدمتی به شاه سنگی روی ان انداختند و سطح آن را بالا بردند، ولی چون رضا خان را بی خبر به قبرستان بردند با غضب او رو به رو شدند که می گفت« با مرده ها چکار دارید. گورپدرهمه شان» دو باره قبر داداش بیک مهجور شد تا بعد که اطفائیه تهران در آن محل قرارگرفت از یادها رفت. (۱۲)
•تاج الملوک همسر دوم رضا خان و مادر محمد رضا شاه سابق در خاطراتش می گوید: « یک روز مرحوم پدرم به خانه آمد و اطلاع داد لشکر قزاق های وفادار را به تزار ایران تقویت شده و انگلیسی ها اسلحه وقوای زیادی به آن ملحق کرده و و قصد حمله به قفقازیه و بازکرفت منطقه را دارند و او هم باید همراه لشکر روسها سفید به بادکوبه برود.
انگیسی ها حتی سربازان خودشان و سربازانی را از مسعمرات آورده و قاطی لشکر قزاق کرده بودند.
پدرم همراه قزاق ها و انگلیسی ها رفت و چند ماهی در جبهه های متفرقه جنگید و خسته و کوفته به ایران بازگشت.
او در مراجعت اطلاع داد که یک سرباز در جبهه جان او را از مرگ حتمی نجات داده است این سرباز فداکارکسی نبود الا«رضا شاه» همسر آینده بنده. ... (رضا) درجبهه در کنار پدرم بوده و گویا موقعی که پدرم در محاصره چند انقلابی قرار می گیرد« رضا» با شصت تیر خود آنها را به گلوله می بندد و پدرم را از آن مقتل حتمی نجات می دهد.
اصلاً« رضا» در دیویزیون قزاق مسئول یک قبضه شصت تیر بود و به همین خاطر به « رضا شصت تیری» معروفیت داشتت.
تاج الملوک درباره مادر رضا شاه که پس از مرگ شوهرش با فرزندش«رضا» به تهران می آیند؛ اینگونه یاد می کند: نوش آفرین خانم در تهران برادری داشت که او می رود و رضا را تا سنین نوجوانی در خانه برادر بزرگ میکند.
پس از آنکه رضا از آب و آتش می گذرد و برای خودش ممر در آمدی پیدا میکند نوش آفرین خانم برای خود شوهری اختیار کرده و خانه برادر را ترک می کند.
نوش آفرین خانم از ازدواج دوم خود دارای فرزند نشد. اما شوهر دومش از همسر اول خود یک پسر داشت به نام « حد یکجان» که از آن به بعد شد برادر ناتنی رضا شاه!
... یک روز رضا دختری را همراه خودش به کاخ شهری آورد و به من گفت این دخترم ا ست.
بعد برایم مشروحاً تعریف کرد که موقع خدمت در آتریاد همدان با یک زن همدانی به نام « صفیه» ازدواج موقت کرده و این دختر حاصل آن ازدواج است.
من این زن(صفیه) را هرگز ندیدم. ظاهراً رضا برای او مقرری تعیین کرده و به همدان می فرستاد.
دخترش را هم تا موقعی که به سلطنت رسید، من ندیده بودم و همانطور که گفتم از موضوع این مادر و دختر بی اطلاع بودم. اما رضا پس از به سلطنت رسیدن و قدر قدرت شدن موضوع را به من گفت و دخترش را هم به کاخ آورد و اسم او را هم که « همدم» خشک و خالی بود « همدم السلطنه» گذاشت.(۱۳)
همدم بعدها با ناپسری نوش آفرین مادر رضاخان بنام حدیکجان بعدها بنام هادی آتابای که پزشک ارتش شد ، ازدواج کرد.
تاج الملوک در آغاز زندگی مشترک با رضا خان می گوید: « پدرم یک خانه کوچک در حوالی منزل ما ( در حسن آباد) برای رضا اجاره کرد تا عروس خود را به آنجا ببرد....
حالا بگویم اسباب زندگی ما چه بود: یک عدد زیلوی ساده که کف یک اطاق را کاملاً می پوشاند. یک عدد طشت و یک عدد کوزه ودو عدد صندوق چوبی و چند دست لحاف و تشک و یک لحاف کرسی و مقداری خرت و پرت.
من در همین خانه محمد رضا و اشرف را به دنیا آوردم که محمد رضا چند دقیقه زودتر از اشرف پا به دنیا گذاشت. : .(۱۴)
... رضا در نوجوانی خیلی زحمت کشیده بود آنطوریکه که خودش تعریف می کرد. مدتها شاگرد مسگری بوده و کارش دمیدن ( با دهان) در دم آتشخانه مسگری بوده است. بعد ها چند شغل دیگر راهم تجربه می کند که آخر سر جز و ابواب جمعی اصطبل خانه سفارت انگلستان می شود و در آنجا اسب ها را تیمار می کرده است. پس از این وارد دیویزیون قزاق می شود.» .(۱۵)
• نصرالله سیف پور فاطمی در باره زندگی رضا خان قبل از کودتا می نویسد:
« دبیر اعظم نقل می کرد که در اوایل سلطنت رضا شاه، مجله ای در آلمان در اطراف رضا شاه و سابقه فامیلیش تحقیقاتی به عمل آورده و نسخه ای از آن را به دربار می فرستد. در این شماره مجله شرحی راجع به سلطنت ناصرالدین شاه دیده می شود و در ضمن عکسی از قاتل او، میرزا رضای کرمانی وجود داشت. رضا شاه به عکس زندانبان میرزا رضا اشاره کرده و میگوید« این عکس شبیه به پدرم است و او در فوج سواد کوه مأمور قراولی دربار ناصرالدین شاه بوده است.»
در جوانی رضاخان زندگانی سختی داشته و وسائل تعلیم و تربیت برایش میسر نبوده و نوشتجاتی که در موقع کودتا به خط او دیده می شود مملو از غلط های املایی است. در یکی از آنها مأمور را «معمور » و صورت را « سورت» و « هستند» را «حستند» نوشته و انشاء او هم در حدود انشاء طفل کلاس سوم ابتدایی است.
افرادی که در جوانی او را می شناختند وی را مردی متهور، جسور، ماجراجو و اهل جدل معرفی می کردند. درصورت و بدن او چندین علامت زخم و قمه و شوشکه دیده می شد. در میان قزاقان، رضاخان به « شوشکه کش » معروف بوده است.
رضا خان، در سن پانزده سالگی به کمک خالویش به عنوان قزاق پیاده وارد فوج اول قزاقخانه می شود. رئیس فوج غلامرضا خان میرپنج در اوایل سلطنت رضا شاه مدتی حاکم اصقهان بود که میر پنج که با پدرم دوستی داشت مکرر راجع به جوانی رضا خان صحبت کرده و می گفت رضا خان جوانی با استعداد، با اراده و با هوش و در کارها شجاع و در عین حال بردبار بود. موقعی که دولت چندین شصت تیر از آلمان وارد کرد و آن را تحویل قزاق خانه داد، رضا خان به سمت گروهبان گروه شصت تیر انتخاب شد. پس از چند سال به واسطه پشتکار و لیاقت در گروهان شصت تیر شهرت پیدا کرد و به رضا خان شصت تیر معروف شد. به واسطه بیباکی و تهور و مهارت در به کار بردن شصت تیر در جنگ های غرب تحت سرکردگی فرمانفرما و در جنگ های آذربایجان تحت فرماندهی جعفر قلی خان سردار اسعد بختیاری مورد توجه فرماندهان قرار می گیرد. بعدها سردار اسعد و نصرت الدوله پسر فرمانفرما در زندان رضا شاه کشته شدند.
... شهاب السلطنه بختیاری می گفت در جنگ های غرب، رضا خان و شصت تیرش رل مهمی بازی کرده و در نتیجه قرب و منزلت زیاد در نزد شاهزاده فرمانفرما پیدا کرد و او را به درجه سلطانی ارتقاء داد.
رضا خان در خراسان و قسمت های مجاور جام و با خزر نیز مأموریت داشته و دبیر اعظم می گفت که کراراً به یاد مسافرت هایش در آن منطقه و ساختن کلبه گلی در جام و ایام خوش آن روز گاران می افتاد و به طور مفصل آن خاطرات را تجدید می کرد.
در قیام جنگل، رضا خان جزو آتریاد همدان تحت نظر افسران روسی و انگلیسی انجام وظیفه می کرد و در آنجا بود که مورد توجه آیرونساید فرمانده قوای انگلیس در قزوین قرار گرفت و در نتیجه مقدرات او و مردم ایران به کلی عوض شد.
« ما همه شیریم، شیران علم
حمله مان از باد باشد دم بدم»
رضا خان مدتی هم با درجه سرهنگی در قزاقخانه تهران مشغول بوده و در آنجا با سید ضیاء الدین و کاظم خان و مسعود خان آشنا می شود.
در روزهای اول کابینه سپهدار، رضا خان برای چند روز از قزوین به تهران می آید و با بعضی مقامات سفارت انگلیس تماس نزدیک داشته است. انگلیس ها در تهران و ولایات علاوه بر مأمورین رسمی سفارت و کنسولگری ها، همیشه چند نفری رابه اسم پژوهش گر و خاورشناس اعزام می داشتند. این افراد زبان و تاریخ ایران را در لندن آموخته و هنگامی که به ایران می آمدند اغلب در قسمت های پائین شهر، خانه ای اجاره و بین ملاها و دانشمندان رفت و آمد کرده و یکی دو معلم فارسی و ادبیات برای خود انتخاب می کردند. در شهر اصفهان در سال های ۱۳۱۴ – ۱۳۱۸ زنی بنام میس لمبتون خود را عاشق و دلباخته فارسی و فرهنگ ایران معرفی می کرد. نزد راشد معروف فارسی و عربی تحصیل می کرد. با اغلب روحانیون وقت و حاکم و روزنامه نویسان و مأمورین سر و سرداشت. در طول مدت چهار سال اقامت اصفهان به تمام دهات و ایالات بختیاری و چهار لنگ سرکشی کرده و انواع و اقسام اطلاعات جمع آوری می کرد. این زن هنگام جنگ یکی از مأمورین عالی رتبه سرویس جاسوسی در تهران بود و سر ریدر بولارد سفیر انگلیس در کتاب هایش خدمات ذیقیمت او را می ستاید. بعد از جنگ هم با آن که به نام استاد فرهنگ ایران در دانشگاه لندن مشغول بود، کراراً از طرف مقامات انگلیسی به تهران رفته و دستورات وزارت خارجه را بموفع اجرا می گذارد.
در روزهای بحران سیاسی ایران، به گفته ملک الشعرا مردی به نام کریستوفر که در قشون انگلیس با درجه سرهنگی خدمت می کرد به نام خاورشناس و محقق در تهران می زیست. این شخص با بیشتر ایرانیان تماس داشته و به کمک « هاوارد و اسمارت» نقشه کودتا را می کشیده است.
رضاخان شبی با کریستوفر ملاقات می کند و به گفته ملک الشعرا( در تاریخ سیاسی ) کریستوفر پیشنهاد می کند که باید کودتایی به دست قوای قزاق صورت گیرد و حکومت قوی تشکیل گردد و به هرج ومرج خاتمه داده شود. سرتیپ رضا خان می گوید« من اهل سیاست نیستم. شماها هر تصمیمی بگیرید من حاضرم آن را اجرا کنم.» سید ضیاء الدین بیشتر این روایات و حکایات را قبول و تأئید می کرد و می گفت:« رضا خان در هفته های اول از من حرف شنوی داشت و مرتب می گفت من اهل سیاست نیستم. هر چه دستور بدهید من اجرا می کنم. ولی همین که در تهران آشنایانی پیدا کرد و یکی دو نفر از اعضای دولت محمود جم و عدل الملک به او نزدیک شدند و « هاوارد» مأمور سفارت هم دید که من حاضرم با سفارت دوست باشم ولی برای نوکری حاضر نیستم و شاه هم از من بدگمان شد و فکر کرد که می خواهم برادرش محمد حسن میرزا را به جای او بگذارم، همه با هم همدست شده و بعد از سه ماه شاه به من پیشنهاد کرد با سمت سفارت رم به ایتالیا بروم. با وجود آن که شش هزار ژاندارم در تهراه به من وفادار بودند نخواستم جنگ خانگی و بردار کشی آغاز کنم. از این رو به شاه گفتم عطایت را به لقایت بخشیدم و تصمیم به استعفا گرفته و به اتفاق کاظم خان و سیاح و مسعود خان و اپیکیان تهران را ترک گفتم.» ( ۱۶)
• ملک الشعرا در ادامه آن می نویسد « از روزی که بحد رشد رسید آثار گردن فرازی و سرکشی در او پیدا آمد و تا پانزده سالگی آزاد و راست راست راه می رفت. در آن هنگام دائی او وی را بعنوان پیاده قزاق بفوج اول قزاقخانه سپرد و رئیس این فوج، غلامرضا خان میر پنجه بود و در آن فوج قرارگذاشتند هر سواری که بیمار شود یا غایب باشد این پیاده قزاق به نیابت او سوار شده وارد صف گردد.
مظفر الدین شاه چند عدد« شصت تیر » وارد کرد بوده از آنجمله یکی بقزاقخانه داد - عبدالله خان معروف به « ماژورسرهنگ» که پدرش روزی ماژور فوج اتریشی بوده است، فرمانده گروهان شصت تیر شد و رضای قزاق پیاده بسمت و کیل باشی این گروهان انتخاب گردید و بالاخره فرمانده گروهان شد و رفته رفته در قسمت اداره کردن شصت تیر ترقی کرد و به « رضا خان شصت تیر » نامدار شد و در سفر های عمدۀ جنگی از قبیل جنگ با رحیم خان چلیانلو در اردبیل که عده ای بریاست جعفر قلیخان سردار بهادر پسر بزرگ«سردار اسعد» بختیاری از چریک و قزاق فرستاده شده بودند و« یفرم خان ارمنی » رئیس شهربانی هم با آنها بود - رضاخان نیز شرکت داشت. شبی در مدرسۀ ارامنه نمایش بود، « سردارسپه» وزیر جنگ و سردار بهادرکه آنوقت« سردار اسعد» لقب یافته بود و جمعی دیگر از رجال نیز دعوت داشتند – منهم بودم. در یکی از فواصل پرده های نمایش دراطاقی هدایت شدیم که مخصوص مهمان محترم تهیه و چیده شده بود، سردار سپه مرا نیزدعوت کرد و درآن اطاق سر میز نشسته بودیم و صحبت های متفرق بمیان آمد، منجمله سردار اسعد اشاره به سفر اردبیل کرده گفت: درسفری که ما در رکاب حضرت اشرف به اردبیل رفتیم... سردار سپه نگذاشت سخنش تمام شود وگفت: خیر من در رکاب شما بودم.... و بعد از آن گفت:
«من در آن سفر« یفرم» را از مرگ نجات دادم زیرا اشرار دره ای را از دو طرف گرفته و تا ته دره و کوهها را در دست داشتند و ما در جلگۀ مقابل آن دره اردو زده بودیم و میدان جنگ فاصلۀ زیادی نداشت و بدرۀ مزبور نزدیک بود. روزی از دشمن خبری نشد، یفرم سوار شده برای تحقیق از مواضع مقدم دشمن تنها پیشرفت و من ملتفت خبط او شدم، و نگران بودم. یفرم رفت داخل درّه شد و بلافاصله صدای شلیک تفنگ شنیده شد و یفرم بر نگشت».
« در سفر جنگی بزرگ و مشهور سالارالدوله که با طوایف کلهر قریب چهل هزار سوار بقصد گرفتن تهران تا ساوه پیش آمده بود، و دولت خوانین بختیاری را بدفاع او فرستاد، نیز رضا خان و شصت تیرش شرکت داشت. و باز بعد از آن محاربه در سفر جنگی دیگری که بریاست شاهزادۀ «عبدالحسین میرزای فرمانفرما» به دفع سالارالدوله عده ای مأمور غرب گردید و یفرم درجنگ معروف به«جنگ شورجه» بقتل رسید، رضا خان با شصت تیرش شرکت داشت و از کسانی که در آن جنگ بوده اند شنیدم که می گفتند رضا خان کمال شهامت و جلادت را بخرج داده بود، و یکی از عوامل عمدۀ شکست اشرار و عشایر توپخانه و مقاومت رضا خان بود». (۱۷ )
ملک الشعرا بهار می افزاید« اولین کودتا رضا خان در سال ۱۲۹۶ به فرماندهی استاروسلسکی برعلیه فرمانده بریگاد قزاق یعنی سرهنگ کلرژه بود . در اثر این کودتا، کلرژه به روسیه بازگشت و استاروسلسکی فرمانده بریگاد قزاق در ایران شد.» (۱۸ )
خصو صیات اخلاقی و شخصی رضاخان پس از کودتا
خصو صیات اخلاقی و شخصی رضاخان پس از کودتا منفک از تربیت گذشته اش نبوده است چنانکه سلیمان بهبودی پیشکار رضا خان در خاطراتش می نویسد :در هنگام مراجعت رضاخان در مقام وزیر جنگ از رشت « حادثۀ عجیبی پیشامد کرد و آن از این قرار بود که حضرت اشرف اخیراً یک حلقه انگشتر برلیان سیاه خریداری کرده بودند و در انگشت داشتند. بین راه قزوین تا آبیک اتومبیل پنچر شد و حضرت اشرف ناراحت شدند، بطوری که با مشت پشت گردن راننده زدند و مدتی پیاده شدند. پس از رفع عیب اتومبیل و حرکت به تهران ملاحظه می کنند که تخمۀ برلیان افتاده است. یکی از همراهان( حمدالله) را مأمور می کنند که مراجعت کرده مقداری خاک جاده را ، مخصوصاً در محلی که راننده را با مشت زده بودند، سرند می کنند، تصادفاً برلیان پیدا می شود. (۱۹)
•دیگر اینکه محمد قلی مجد در باره «گذشته و خلق و خوی رضاشاه» در کتاب پژوهشی خود بنام « رضا شاه و بریتانیا» بنا به اسناد وزارت امور خارجه آمریکا آورده است که :
گوردن پی، مریام،( (Godon P. Marriam کاردار موقت آمریکا، در گزارش سال ۱۹۳۹ خود در باره وضعیت جسمانی رضا شاه می نویسد:« گویا سن شاه در حدود شصت و نه سال باشد، هر چند ظاهراً تلاش می کنند او را ده سال جوانتر نشان بدهند.» کمتر روزنامه نگار و نویسنده ای بود که به زندگینامه رسمی رضا شاه وقعی بگذارد. جک کالمر، روزنامه نگار واشنگتن پست، در مقاله ای که در باره سر ادموند آیرونساید، ژنرال انگلیسی، در این روزنامه به چاپ رساند، رضا شاه را اینگونه معرفی کرد: « چهار سال بعد، رضا خان دهاتی نیمه قزاق و نیمه راهزن، نخست طاووس ایران را که با خلع احمد شاه خالی مانده بود، غصب کرد.» ولی پس از اعتراض شدید وزارت امور خارجه امریکا، روزنامه واشنگتن پست سریعاً حرفش را پس گرفت و عذر خواهی کرد.
«جان گونتر» (John Gunther ) نویسنده آمریکایی در کتابش با عنوان «در درون آسیا» که در سال ۱۹۳۹ منتشر ساخت، فصلی را به رضاشاه اختصاص داده است. گونتر در باره زندانیان سیاسی عصر رضاشاه می نویسد: «نه محاکمه ای وجود دارد، و نه حکم دادگاهی. خصم باید از میان برداشته شود، و اگر مرگش بنا به مصلحت ضرورت یابد، نه با تبر میر غضب و گلوله تفنگ جوخه اعدام که با روش ملودرام تر خوراندن سم به سراغش می آید. آنهایی که روش فوق را نمی پسندند با ملال خاطر آن را مصون سازی به روش پهلوی می نامند. یک روز خوب و دلپذیر حبّی در چای ناشتایی می اندازند و فاتحه.
احتمالاً هم اعلام می کنند که بخت برگشته بر اثر سکته مغزی مرده است.» گونتر فاش می کند که حتی سگ ها هم از قساوت اعلیحضرت بی نصیب نمی ماندند: «وقتی شاه در سفر است (که البته بی وقفه در سفر است)، در هر روستا و قریه ای که شب را منزل می کند سگ ها را می کشند، زیرا ایشان خواب سبکی دارند، و هر صدایی خوابشان را پریشان می کند.» گونتر همچنین اشاره می کند که: «می گویند شاه بزرگ ترین ملاّک آسیاست، البته احتمالاً بعد از امپراطور ژاپن. در سرتاسر ایران املاک وسیعی دارد که عمدتاً از صاحبان یاغی سابق شان مصادره کرده است. ... از عجایب اینکه اعلیحضرت همایونی تنها پادشاه این عالم هستند که به هتل داری اشتغال دارند. امور سیر و سیاحت در ایران در انحصار دولت است؛ و اکثر هتل ها، علی الخصوص هتل های حاشیه دریای خزر، به شخص شاه تعلق دارد.»(I)
توصیفاتی که معاصران رضاشاه، نظیر میلسپو، و همچنین مقامات سفارت آمریکا در گزارش های دیپلماتیک محرمانه شان از او به دست می دهند، با زندگینامه «رسمی» رضاشاه از زمین تا آسمان تفاوت دارد. به گفته میلسپو(Arthur Millspaugh) ، رضا «یک دهاتی مازندرانی» است؛ «موجودی با غرایز بدوی، تربیت نیافته و تجربه ندیده، در حلقه نوکرانی متملق، و مشاورینی بزدل و خودخواه... قساوت و طمع، که قبلاً هم در خُلق و خوی او بارز بود، چنان رشد یافته که به صفات غالبش مبدل گشته است. ... به مرور زمان، مشاوران کم و بیش شرافتمندش را کنار گذاشت و بدترین آدم های مملکت را به دور خود جمع کرد، و همه را همدست خویش ساخت. به آنها لطف و مرحمت می کرد و امتیاز می بخشید. با دقت حیرت آوری، رذایل را پاداش می داد و فضایل را مکافات می کرد. و در همان حال، شخصاً سرمشقی عالی از فساد گسترده را پیش روی مردمش می گذاشت که خیلی خوب از آن تقلید می کردند.»(II)
زندگینامه رسمی او که از طرف دولت ایران ارائه شده و بخش امور خاور نزدیک وزارت امور خارجه آمریکا آن را ویراسته و اصلاح کرده بود، بسیار تفاوت داشت. نامه بسیار محرمانه مورخ۲۹ می ۱۹۳۹ «ری اترتن» ( (Ray Athertonکنسول سفارت آمریکا در لندن، به «والاس اس. موری» ( Wallace S.MuraY)ُرئیس بخش امور خاور نزدیک وزارت امور خارجه آمریکا، شامل بخشی از گزارش محرمانه آن وزارتخانه است. اترتن از هیو میلارد، دبیر دوم سفارت آمریکا در تهران در سال ۱۹۳۰ نام می برد.:
والاس عزیز؛ عطف به نامه مورخ ۷ آوریل شما درباره گذشته شاه ایران، در زیر بخشی از زندگینامه بسیار محرمانه ای که سفارت با لطف خود در حق اینجانب اجازه تهیه رونوشت از آن را داده، و به موضوع نامه مربوط می شود، ایفاد می گردد.
«پهلوی، رضاشاه. متولد حدود ۱۸۷۳، فرزند خانواده ای کوچک از اهالی سوادکوه مازندران. پدرش ایرانی و مادرش زن قفقازی تبار بود که والدینش پس از الحاق بخش هایی از قفقاز به روسیه به موجب عهدنامه ترکمنچای به ایران پناه آورده بودند. در سن ۱۵ سالگی به بریگاد قزاق ایران پیوست و او را به اصطبل بانی گماشتند.
به تدریج مدارج ترقی را طی کرد و به سبب شجاعت و بی باکی اش مورد توجه مربیان نظامی روس قرار گرفت، و ظاهراً هرگاه نیرویی برای دستگیری راهزنان و یا سرکوب آشوب ها به هر نقطه از کشور اعزام می شد، او نیز در آن شرکت داشت. در ابتدای جنگ به درجه سرهنگی ترفیع یافته بود، و در سال ۱۹۲۱ که بریگاد قزاق، که حال به لشکر تبدیل شده بود، در شمال کشور از داشتن افسران روس محروم شد و نیازمند فرماندهی قاطع بود، رضاخان برای این امر انتخاب شد.» در گزارش فوق به این مطلب که شاه قبلاً «اصطبل بان سفارت بریتانیا در تهران بود» اشاره ای نشده است.
"میلارد می گوید که وقتی در تهران بوده از شخصی به نام ویلکینسن، که به گمان او رئیس بانک شاهنشاهی ایران بود، می پرسد که آیا حقیقت دارد که شاه زمانی که قزاق بوده در بیرون بانک نگهبانی می داده و یک عکس هم در حال نگهبانی از او هست، و او نیز این مطلب را تأیید می کند. میلارد همچنین می گوید که عکس دیگری هم از شاه در حال نگهبانی جلوی در سفارت بریتانیا وجود دارد. البته میلارد خودش هیچ یک از عکس های فوق را ندیده بود. او همچنین می گوید که آشپز ایرانی اش گفته است که قبلاً (احتمالاً قبل از جنگ) آشپز دوم سفارت آلمان بوده و چند بار در شب های سرد، وقتی که سفارت میهمانی داشته، برای رفیق قدیمی اش، رضاخان، که جلوی در سفارت نگهبانی می داده، یک فنجان قهوه فرستاده است".(III)
در تاریخ ۱۶ ژوئن، موری این پاسخ محرمانه را برای اترتن فرستاد: «ری عزیز؛ از نامه مورخ ۲۹ مه ۱۹۳۶، که در آن قسمتی از زندگینامه بسیار محرمانه شاه را برایم نقل کرده بودی، بسیار سپاسگزارم. این خلاصه دقیقاً همان چیزی بود که به دنبالش بودیم، و اطلاعاتی را که داشتیم تأیید کرد. اطمینان می دهم که این خلاصه و همچنین منبعی که از آن به دست آمده کاملاً محرمانه باقی خواهد ماند.»(IV) در سال ۱۹۳۹، همین موری زندگینامه «رسمی» رضاخان را که قرار بود بین روزنامه نگاران توزیع شود، ویراست و شسته و رفته کرد.
گزارش های دیپلماتیک سفارت آمریکا در تهران، مملو از اشاراتی از این دست به دهاتی بودن رضاشاه و نداشتن تحصیلات رسمی و بی فرهنگی اش است. مثلاً، چارلز سی. هارت، (Charles C. Hart) وزیر مختار آمریکا، در گزارشی محرمانه رضاشاه را «یک دهاتی بی سواد از پدری به همان اندازه بی سواد» می نامد.(V) هارت در گزارش دیگری می نویسد: «حتی پنج سال پادشاهی بر تخت طاووس شاهنشاهان ایران نیز خشونت و وقاحت سرگروهبانی بنیانگذار سلسله پهلوی را صیقل نداده است. البته گمان می کنم که نیازی به توضیح نباشد. از وقایعی که در گزارش هایم شرح داده ام، و آنهایی که پیش از من گزارش شده است، و همچنین نظر کلی ناظران ذیصلاح ایرانی این مطلب باید تقریباً بدیهی باشد.»(VI)
هارت در گزارشش از اولین ملاقاتی که در فوریه ۱۹۳۰ با رضاشاه داشت، می نویسد: «البته شاید نظرم عوض شود، ولی از نزد رضاشاه که برگشتم، ایمان داشتم مردی که ملاقات کرده بودم چند قدم بیشتر باتوحش فاصله ندارد.»(VII)
وقتی هارت چهار سال بعد ایران را ترک کرد، نه فقط نظرش عوض نشده بود، بلکه متقاعد بود که برداشت اولیه اش از شخصیت رضاشاه بسیار بلندنظرانه بوده است.
شرح موارد متعددی از رفتار وحشیانه و خشن شخص شاه با نوکران، باغبانان، مدیران سالخورده روزنامه ها، افسران ارشد ارتش، و وزیران کابینه در گزارش های دیپلماتیک سفارت آمریکا پراکنده است. طبق گزارش ها، هر وقت اعلیحضرت گمان می کرد کارگران راه آهن آن قدر که باید تن به کار نمی دهند، دستور می داد تا آنها را به باد شلاق بگیرند؛ خود شاه اگر از کار عمله و بناهایی که برای اعلیحضرت کاخ می ساختند راضی نبود، آنها را زیر مشت و لگد می گرفت؛ و با مدیران روزنامه ها نیز رفتار خشنی داشت.
سروان «فرانک سی. جدلیکا» وابسته نظامی آمریکا در گزارشی با عنوان «خلق و خوی رضاخان» می نویسد:
« رضاخان، رئیس الوزرای جدید ایران، اگر چه به عالی ترین مقام سیاسی کشور رسیده است، هنوز نتوانسته لااقل یکی از اخلاق روزهای گذشته اش را که سرباز و افسر قزاق بود به کنار بگذارد. ... رضاخان هنوز میل دارد اشخاصی را که خلاف اراده اش عمل می کنند شخصاً تنبیه کند. وقتی وزیر جنگ بود هم به هنگام غضب به صورت فرد مقابل سیلی می زد یا او را به باد کتک می گرفت؛ حال می خواست طرف رئیس الوزرا باشد یا رئیس نظمیه، مدیر روزنامه، افسر و یا هر مقام دیگر.
طی دو هفته گذشته نیز وی از دست چند نفر غضبناک شد، که البته بلافاصله شخصاً آنها را کتک زد. طبق گزارش ها، تازه ترین قربانیانش یک افسرپلیس و یک ملا بودند. شکی نیست که عدم خویشتنداری رضاخان در مقابل این غرایز بدوی نفرت انگیز است. چنین رفتاری ذهنیت نامطلوبی، علی الخصوص در بین خارجی ها ایجاد می کند. یک روزنامه تهرانی که جسارت کرده و از این رفتار رضاخان انتقاد کرده بود، بلافاصله توقیف شد. برای آنکه درک بهتری از رفتار رئیس الوزرا داشته باشیم، باید محیطی را که در آن بزرگ شده و شرایط جسمی و ذهنی او را مدنظر قرار دهیم...» (۲۰)
توضیحات و مآخذ:
۱ - بهار، ملک‌الشعرا، تاریخ مختصر احزاب سیاسی؛ انقراض قاجاریه، چاپ رنگین، تهران، .۱۳۲۳ – صص ۷۰ - ۶۹
۲ - غلامحسین میرزا صالح، رضا شاه: خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی، علی ایزدی، تهران: نشر طرح نو، ۱۳٧۲ خ، ص ۱۱٦
۳ - حسین مکی، تاریخ بیست سالۀ ایران، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۹ خ، جلد دوم، صص ۳۹۲-۳۹۳].
(۴ )کیوان پهلوان، رضاشاه "از الشتر تا آلاشت" نیای لر رضاشاه، آرون، ۹۲۰ صفحه، چاپ دوم، ۱۳۸۴، ISBN ۹۶۴-۷۲۱۷-۶۷-۶. صص .۲۵۳ – ۲۴۵ )
(۵) رضا نیازمند، رضاشاه از تولد تا سلطنت، ج۱، تهران، نشر دنیای کتاب، ۱۳۸۳، ص۵۳
۶- بهار، ملک‌الشعرا، تاریخ مختصر احزاب سیاسی؛ انقراض قاجاریه، چاپ رنگین، تهران، ۱۳۲۳ - ص ۷۰
۷- نجفقلی پسیان و خسرو معتضد؛ از سواد کوه تا ژوهانسبورگ: زندگی رضا شاه پهلوی، نشر ثالث: ۱۳۸۲، ص ۷۸۶، چاپ سوم، ۱۳۸۲،
۸ - رستمی، فرهاد، پهلوی‌ها (خاندان پهلوی به روایت اسناد)، ج ۱، صص ۴-۵؛ به نقل از: همان، صص ۳٨٨-۳٨۹]
۹ - مسعود بهنود - « این سه زن»* نشر: علم – ۱۳۷۶ – صص ۱۲ – ۹
۱۰ - خاطرات محمد رضا آشتیانی از کتاب تاریخ معاصر ایران – کتاب سوم – ناشر مؤسسه پژوهش مطالعات فرهنگی – ۱۳۷۰ - صص ۱۱۵ - ۱۱۴
۱۱ - مسعود بهنود - « این سه زن»- ص ۱۴
۱۲ - در خاطرات تیمسار امیر احمدی می خوانیم:« هنگامی که می خواستند( رضاخان ) به تهران حرکت کنند، اندوخته ای نداشتند و فقط یک اسب خوب که امیر امجد کلیائی به ایشان هدیه کرده بود داشت و خواست آن را بفروشد. میرپنج در سرباز خانه شهرت انداخت که اسب یاور رضاخان بدقدم است و به همین جهت، خریدار خوب پیدا نکرد. من نزد یاور رضا خان رفتم و گفتم این اسب را نفروش و به اینجا ] کذا [ بگذار، من به وسیله شخص مطمئنی برایت به تهران می فرستم. جواب داد: پول لازم دارم و در تهران هم اسب نمی خواهم. گفتم: پس خودم اسب را می خرم. گفت: به قیمتی که میر پنج می خواهد بخرد نمی دهم. گفتم: از پیشنهاد او بی اطلاعم ولی یکصد تومان ] ده تومان [ خودم خریدارم و یک اسکناس صد تومانی ]ده تومان [ به ایشان دادم. میرپنج کدورتش از من زیادتر شد و نقشه ای کشید، بدین معنی که بساط قماری راه اندازد و این صد تومان ] ده تومان [ را از یاور رضا خان ببرد. شب را به عنوان خداحافظی از یاور رضا ] و [ از جمعی دعوت کرد که من هم بودم و در قمار آن صدتومان ]ده تومان [ را از یاور رضا خان برد و یکصدپنجاه تومان ]پانزده تومان [ هم طلبکار شد و من سیصد تومان]سی تومان [ باختم. دو ساعت بعد از نصف شب پاکباخته از منزل بیرون آمدیم و به منزلهای خود رفتیم و بعداً معلوم شد که با چند نفر تبانی کرده و با خدعه مارا سرو کیسه ] کذا [کرده بود. یاور رضا خان فردای آن شب به تهران حرکت کرد.» ( به نقل از « تاریخ معاصر ایران – کتاب چهارم » - مؤسسه پژوهشی و مطالعات فرهنگی ،۱۳۷۱ - صص ۱۶۲ – ۱۶۱ )
۱۳ - مسعود بهنود - « این سه زن ، صص ۲۰ – ۱۷
تاج‌الملوک آیرُملو (۲۷ اسفند ۱۲۷۴ تا ۱۹ اسفند ۱۳۶۰ در آکاپولکو، مکزیک) معروف به «ملکه مادر» دومین همسر رضاشاه پهلوی است..
تاج‌الملوک دختر یاور (سرگرد) تیمور خان آیرملو و از خوانین بزرگ سوادکوه مازندران و از سران قزاق بود که در ۱۵ رجب ۱۲۹۴ (۴ اسد ۱۲۵۶ / ‏ ۲۶ ژوئیه ۱۸۷۷) در سن ۲۴ سالگی یا به قولی ۱۸ سالگی به عقد رضا خان در آمد.
تاج‌الملوک مادر محمدرضا شاه. که پس از پادشاهی رضاشاه پهلوی، «ملکهٔ مادر» لقب گرفت.
وی در سال ۱۲۹۵ خورشیدی به عقد رضاخان میرپنج درآمد. در آن هنگام رضاخان چهل سال و تاج‌الملوک ۲۵ سال داشت.
او زمانی که هنوز رضا شاه افسر آتریاد قزاق بود، با وی ازدواج کرد. رضاخان برای تشکیل خانواده خود در محله سنگلج خانه‌ای اجاره نمود و رضاخان هنگام ازدواج با تاج‌الملوک در سال۱۲۹۴ شمسی درجه یاوری (سرگردی) داشت و از او دارای چهار فرزند به نامهای شمس (۱۲۹۶ش)، محمدرضا و اشرف (۱۲۹۸ش) و علیرضا (۱۳۰۱ش) شد. تاج‌الملوک پس از فوت رضاشاه با غلامحسین صاحب دیوانی ازدواج کرد.
صاحب دیوانی در واقع هم سن و سال پسر تاج‌الملوک بود و عضو یکی از شاخه‌های خانواده متنفذ قوام‌الملک شیرازی در استان فارس به شمار می‌آمد. غلامحسین خان صاحب دیوانی پس از این وصلت مدارج ترقی را طی نمود و خیلی زود به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب گردید و سپس زن « ذبیح الله ملک پور » و...
تاج‌الملوک در روز ۱۰ اسفند ۱۳۶۰ در آکاپولکوی مکزیک بر اثر کهولت درگذشت و به خاک سپرده شد.
در پایان کتاب خاطرات، تاج الملوک، توضیح زیر را مصاحبه گنندگان در باره علت دفن تاج الملوک که «در کنار ‌بی‌خانمان‌ها دفن شد» شاید برای هواداران ساده دلی که به این خاندان دخیل بسته اند یک درس عبرت و هشداری بشود که از زورمداران و سر سپردگان ایرانی به بیگانه که پهلوی چی و از جنس آنها می باشند، فاصله بگیرند.
یک توضیح ازمصاحبه کنندگان:
آخرین جلسه دیدار و گفتگوی ما با ملکه پهلوی- همسراول رضا شاه- خانم تاج الملوک در۲۰ مارس ۱۹۷۹ درنیویورک بود. درحالی که قراربود مجددا در پایان همان ماه با ایشان ملاقات کرده و گفتگوهای خود را پی بگیریم، مطلع شدیم که ایشان دربیمارستان مرکزی نیویورک دارفانی را وداع گفته است.
با درگذشت ملکه پهلوی ( ملکه مادر) گفتگوی ما نا تمام و بسیاری ازسئوالاتمان‌بی‌جواب ماند.
پس ازدرگذشت ملکه پهلوی درنظرداشتیم به جهت رعایت احترام خانواده سلطنتی سابق ایران و بویژه شاهدخت اشرف، این نوارها را دراختیار ایشان گذاشته و برای انتشار آنها به صورت کتاب کسب اجازه نمائیم. اما رویداد تاسف باری ما را از این تصمیم منصرف و وادارکرد تا متن نوارها را بروی کاغذ پیاده کرده و بمنظور ادای دین به یک زن رنج کشیده، منتشر و به آگاهی ایرانیان درهمه نقاط جهان برسانیم.
ماجرا از این قرار بود که پس از در گذشت ملکه مقتدر پهلوی- همسررضا شاه، مادرمحمدرضا شاه- زنی که مقتدرترین نخست وزیران ایران همچون قوام السلطنه به دستان او بوسه می‌زدند و بسیاری ازسیاستمداران و رجال طراز اول و امرای ارتش کشور با اشاره او می‌آمدند و می‌رفتند جنازه او که در بیمارستان مرکزی نیویورک تک و تنها و درنهایت غریبی مرده و در روز مرگ هیچکس بالای سر او نبود، هفته‌ها روی زمین ماند و کسی برای دفن او اقدامی نکرد.
پس از مرگ وی هیچیک از بازماندگانش حاضر به پرداخت مخارج بیمارستان و مخارج کفن و دفن او نشدند و جنازه ملکه قدرتمند ایران برای نزدیک به دو ماه در سردخانه بیمارستان بلاتکلیف باقی ماند!
ما ( تهیه کنندگان نوارمصاحبه‌های ملکه تاج الملوک )که برای مدت چندماه جهت ضبط نوارهای مصاحبه در اطراف او بودیم، از این برخورد غیر انسانی با ملکه تاج الملوک شگفت زده شدیم. بویژه آنکه متوجه شدیم حتی رضا پهلوی نوه ارشد بانو تاج الملوک که وارث ثروت عظیم چندین میلیارد دلاری پدرش می‌باشد از پرداخت چند هزار دلار جهت انجام مراسم خاکسپاری مادر بزرگش امتناع کرد. هر یک از بازماندگان خانواده پهلوی پرداخت مخارج بیمارستان وکفن و دفن را به دیگری حواله کرد، تا سرانجام فرح پهلوی مبلغ پنج هزار دلار از پاریس برای غلامرضا پهلوی فرستاد و از او خواست تا این پنج هزار دلار را صرف مراسم دفن تاج الملوک کند. اما متاسفانه غلامرضا پهلوی که آلوده به مواد مخدر است و از نظر خست و پول پرستی شهره خاص و عام می‌باشد پول اهدائی فرح را به جیب زد و صرف اعتیاد خود نمود!
سرانجام جنازه همسر قدرتمند رضا شاه و مادر محمدرضا شاه پهلوی با کمک شهرداری نیویورک و در ضمن خاکسپاری افراد معتاد، ولگرد،‌ بی‌خانمان و جنازه‌های فاقد هویتی که هر روز و شب درگوشه و کنار بندر نیویورک کشف می‌گردند بدون هیچگونه مراسمی در گور دسته جمعی و ‌بی‌نام و نشان مخصوص این افراد به خاک سپرده شد.
ما ( مصاحبه کنندگان با ملکه پهلوی) از این امر دچار شگفتی و در عین حال تاسف عمیق شدیم و تصمیم گرفتیم برای ادای دین به پیرزنی که در نهایت صداقت بارها ما را به حضور پذیرفت و در عین بیماری و کهولت سن و ضعف مفرط قوای جسمی پاسخ‌های صبورانه ای به سئوالاتمان داد صحبت‌های او را بدون هرگونه دخل و تصرف و کوچکترین ویراستاری و اصلاح به چاپ برسانیم.
در پایان وظیفه خود می‌دانیم تا از آقایان صاحب دیوان، صاحب اختیار و خانم فیروزه رستمی ندیمه مخصوص ملکه پهلوی که امکان و اسباب انجام این مصاحبه‌ها را فراهم آوردند سپاسگزاری نمائیم.
لندن
۱۸ اگوست ۱۹۸۰
ملیحه خسروداد- تورج انصاری- محمود علی باتمانقلیج
نگاه کنید به خاطرات تاج الملوک پهلوی ( ص ۴۸۵ -۴۸۳ )
مادر فرح پهلوی نیز در خاطرات خود همین نکته را اینگونه می‌نویسد:
موقعی که ملکه مادر در بیمارستان نیویورک بستری بود بر سر جواهرات او بین شمس و اشرف از یک سو و غلامرضا از سوی دیگر درگیری و دعوا پیش آمد و معلوم شد شمس به اندازه ۱۵ میلیون دلار جواهرات ملکه مادر را ربوده است. اشرف در این میان راه حلی را پیشنهاد کرد و قرار شد جواهرات را به شهرام بدهند تا او بفروشد و پول را بین فرزندان ملکه مادربه نسبت تقسیم کند.
...ملکه مادر (تاج الملوک) هم که با سرطان دست و پنجه نرم می کرد در نیویورک دارفانی را وداع گفت و هیچیک از این خواهر و برادرها حاضر نشدند جنازه آن بدبخت را از روی زمین بردارند! نتیجتًا دخترم (فرح) با آنکه دلخوشی از تاج الملوک (مادرشاه) نداشت ۱۲ هزار دلار برای غلامرضا پهلوی حواله کرد تا خرج کفن و دفن ملکه مادر کند. بعدًا شنیدیم غلامرضا ۱۲هزاردلار را به جیب زده و با مراجعه به شهرداری نیویورک و ثبت نام در لیست فقرا و استفاده از قانون شهرداری جنازه مادرش را بدون تشریفات و در گورهای دسته جمعی دفن کرده است!
دخترم فرح (خاطرات بانو فریده دیبا ـ مادر فرح پهلوی)مترجم: رئیس‌فیروز – الهه - ویراستار : پیرانی – احمد – نشر به آفرین – ۱۳۷۹ - صص - ۴۹۹۴۹۸
۱۴ - خاطرات تاج الملوک پهلوی (آیرملو) همسر اول رضا شاه پهلوی و مادر محمد رضا شاه پهلوی » مصاحبه کنندگان: دکتر ملیحه خسروداد... تورج انصاری...مهندس محمود علی باتمانقلیچ - نشر به آفرین – چاپ دوم ۱۳۸۰- صص ۳۴ - ۲۵
۱۵ - همانجا ، ص ۲۹
۱۶ - پیشین ، ص ۳۳
۱۷- بهار، ملک‌الشعرا، تاریخ مختصر احزاب سیاسی؛ انقراض قاجاریه، چاپ رنگین، تهران، .۱۳۲۳– صص ۷۲ – ۶۹ )
۱۸ - پیشین صص ۷۷ – ۷۴
۱۹- سیف پور فاطمی – صص ۱۸۲ - ۱۷۹
۲۰ - پیشین ، ص ۳۳۱۶ - «خاطرات سلیمان بهبودی،شمس پهلوی،علی ایزدی» به اهتمام غلامحسین میرزاصالح - نشر : طرح نو – ۱۳۷۲- ص ۱۱ )
۲۱ - دکتر محمد قلی مجد -« رضاشاه و بریتانیا »- بر اساس اسناد وزارت خارجه آمریکا – ترجمه مصطفی امیری - مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی - بهار ۱۳۸۹ - صص ۴۵ تا۵۰
 پی نوشت ها
I -گونتر، در درون آسیا، صص ۵۱۶ ۴۹۹.
II -میلسپو، آمریکایی ها در ایران، صص ۳۷ ۲۱.
III -اترتن به موری (۵۶۹/۹۱۱۱، ۷۰۱، پرونده محرمانه)، مورخ ۲۹ مه ۱۹۳۶.
IV -موری به اترتن (۵۶۹/۹۱۱۱، ۷۰۱، پرونده محرمانه)، مورخ ۱۶ ژوئن ۱۹۳۶.
V -هارت، گزارش شماره ۲۸۲ (۳۶/بی ۰۰، ۸۹۱)، مورخ ۱۰ ژانویه ۱۹۳۱.
VI -هارت، گزارش شماره ۷۶۵ (۱/۴۵، ۸۹۱)، مورخ ۷ اوت ۱۹۳۱.
VII -هارت، گزارش شماره ۱۶ (۷۵/۲۵۵ اچ ۱۲۳)، مورخ ۱۱ فوریه ۱۹۳۰.
ادامه دارد

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire